توضیحات
یک روز مها و موشیما در پارک سرسبزی بازی میکردند. مها که عاشق سرسره تونلی بود از پلههای آن بالا رفت و با موشیما از سرسره به پایین سر خوردند.
موشیما به مها گفت: این پارک خیلی قشنگه اما من جنگلی رو میشناسم که از اینجا هم سرسبزتر و هم زیباتره.
مها گفت: چه خوب! دلم میخواد اونجا رو ببینم.
موشیما گفت: متاسفانه ورود آدمها به اونجا ممنوعه.
سپس کمی فکر کرد و گفت: ولی یه راه وجود داره که بتونم تو رو به اونجا ببرم. راهی که فقط من بلدم.
موشیما به همراه مها از پلههای سرسره بالا رفتند.
موشیما گفت: حالا تو باید چشماتو ببندی تا با هم سر بخوریم.
مها که میدانست موشیما دوست عاقلی است چشمانش را بست و از تونل به پایین سر خوردند. وقتی چشمانش را باز کرد با کمال تعجب متوجه شد که از راه تونل وارد جنگل زیبایی شدهاند.
موشیما گفت: اینجا جنگل آرومیه و حیوونا با هم مهربونن و چون هیچ انسانی به اینجا راه نداره خطری هم حیوونا رو تهدید نمیکنه.
مها که محو تماشای جنگل زیبا شده بود صدای حیوانی را شنید که میگفت: یه بچه انسان میبینم. تو با اجازه چه کسی وارد اینجا شدی؟
مها سرش را برگرداند و گوزن شاخدار زیبایی را دید که به او نگاه میکرد. موشیما که دید مها کمی ترسیده است رو به گوزن کرد و گفت: نگران نباشید. این دوست من مها است. اون خیلی حیواناتو دوست داره و با اونا مهربونه.
گوزن گفت: موشیما جواب غول سه چشم رو چی میدی؟ اگه اون بفهمه آدمیزاد وارد اینجا شده حسابی عصبانی میشه.
در همین موقع سر و کله یک راسو، یک خارپشت، و یک خرس هم پیدا شد. خرس گفت: از چهره این آدمیزاد پیداست که اون خیلی مهربونه و نمیخواد به ما صدمهای بزنه.
موشیما گفت: کاملا درسته.
مها گفت: اگه کسی بخواد شما رو اذیت کنه شما چیکار میکنید؟
گوزن گفت: ما حیوانات هر کدوم موقع خطر یه راه برای دفاع از خودمون داریم. مثلا من با شاخهای تیزم میتونم به دشمن حمله کنم.
دوست داری این کتاب رو با اسم و عکس کودک خودتون داشته باشین؟
به مشاوره نیاز داری؟ همین حالا کلیک کن
راسو گفت: من با بوی بدی که از خودم تولید میکنم دشمن رو فراری میدم.
خارپشت خودش را مثل توپی گرد کرد و تیغهای پشتش را نشان داد و گفت: منم با پرت کردن این تیرهای تیز دشمن رو میترسونم.
جوجه تیغی با خارهاش
گرد شد و گفت ایناهاش
اگر که دشمن بیاد
دمار ازش درمیاد
با تیرهای فراوون
در میره اون چه آسون
موشیما شاد و سرحال
خندید و گفت چه باحال
خرس گفت: منم که با چنگالها و دندانهام نمیذارم کسی اذیتم کنه.
مها که خیلی زود با حیوانات جنگل دوست شده بود دلش میخواست بیشتر پیش آنها بماند اما موشیما به او گفت که وقتمان تمام است و باید به سرعت برگردیم.
گوزن گفت: شما باید از جنگل خارج بشید و از راه تونلی که بیرون جنگله دوباره به شهر خودتون برگردید.
خرس گفت: فقط امیدوارم غول سه چشم که نگهبان جنگله جلوی شما رو نگیره.
مها و موشیما از حیوانات جنگل خداحافظی کردند و به راه افتادند تا به جایی رسیدند که راه با نردههای چوبی بسته شده بود. مها چشمش به غول عجیبی افتاد که سه تا چشم و یک دم داشت.
موشیما آرام به او گفت: نترس من باهاش صحبت میکنم.
غول با صدای بلند گفت: موشیما مگه قرار نبود آدمیزاد به اینجا نیاری؟
موشیما گفت: جناب غول مها دوست خیلی خوب منه و حیوونا رو دوست داره. لطفا اجازه بدید ما از جنگل خارج بشیم وگرنه پدر و مادرش نگران میشن.
غول فکری کرد و گفت: اگه بتونید به معمای من درست جواب بدید میذارم از اینجا خارج بشید.