دوستای عزیزم، امروز میخوام قصه موسیقیدانان برمن رو براتون تعریف کنم.
روزی روزگاری مردی بود که یک الاغ داشت. الاغ او سالها گونیهای سنگین ذرت رو براش حمل کرده بود. بله بچه ها! اون واقعاً یک الاغ وفادار بود!
اما الاغ که پیر و ضعیف شد، دیگر نمیتونست مثل قبل کار بکنه! پس صاحبش با خودش فکر کرد:
باید این الاغ رو نگه دارم یا اونو رها کنم؟
الاغ که احساس خطر کرده بود، از مزرعه فرار کرد و تصمیم گرفت به شهر برمن بره! اون با خودش گفت:
آره! من حتما اونجا یک موسیقیدان بزرگ میشم!
الاغ سفر خودش رو آغاز کرد. راه افتاد و رفت تا به سگی رسید که روی جاده دراز کشیده بود! سگ نفس نفس می زد، انگار که یک مسابقه طولانی رو تموم کرده باشه!
برای چی داری نفس نفس میزنی دوست عزیز؟
اوه! من پیر شدم و نمیتونم هر روز به شکار برم! ارباب دیگه منو نمیخواست! پس تصمیم گرفتم فرار کنم! اما حالا چطوری میتونم غذا پیدا کنم؟
الاغ گفت:
من میدونم باید چیکار کنیم! من دارم میرم به برمن تا نوازنده بشم! با من بیا. ما میتونیم با هم یک گروه تشکیل بدیم. من عود می نوازم و توهم میتونی طبل بزنی!
سگ موافقت کرد!
در راه بودن که یه کربه رو دیدن! اون روی جاده نشسته بود داشت مثل ابر بهار گریه میکرد! الاغ از اون پرسید:
دوست پشمالو! چرا اینقدر گریه میکنی؟
گربه گفت:
چطور میتونم خوشحال باشم وقتی زندگیم در خطره! دارم پیر میشم! دندونام دیگه تیز نیست! من دیگه نمیخوام موشها رو تعقیب کنم! ترجیح میدم نزدیک شومینه بنشینم و استراحت کنم! پس خانم رئیس تصمیم گرفت از شر من راحت بشه! من هم فرار کردم! ولی الان باید چیکار کنم؟
الاغ گفت:
بیا و به ما ملحق شو! تو موسیقیدانان خیلی خوبی هستی! ما موسیقیدانان برمن خواهیم شد!
گربه خیلی سخت فکر کرد و تصمیم گرفت به اونا ملحق بشه.
سه فراری به سفر خود ادامه دادن و به خروسی رسیدند که با تمام وجود داشت ناله میکرد.
الاغ گفت:
خروس! گریهی تو اشک سنگ رو هم در میاره! چرا داری گریه میکنی؟
خروس با بغض گفت:
خانوم صاحبخونه فردا مهمون داره و به سرآشپز گفت با من یه سوپ خوشمزه براشون درست کنه! امروز غروب باید سرم را ببرند. تصمیم گرفتم تا زمانی که میتونم به آواز خوندن ادامه بدم.
الاغ گفت:
آه دوست کاکل به سر! بهتره با ما بیایی و عضو گروه ما بشی! ما به برمن می ریم و نوازنده می شیم! این کار خیلی بهتر از مرگه! او صدای زیبایی داری! ما حتما گروه موسیقی عالی خواهیم شد!
خروس موافقت کرد.
بنابراین چهار حیوان به سفر خود به برمن ادامه دادن. نزدیک شب که شد، تصمیم گرفتن در جنگل استراحت کنن. الاغ و سگ زیر درختی بزرگ دراز کشیدن و خروس و گربه روی شاخه ها نشستن. درست قبل از اینکه بخوابن، خروس گفت:
من یک نور میبینم! یک جایی که خیلی هم دور نیست یه خونه هست!
الاغ گفت:
پس بهتره بلند شیم و به اونجا بریم! ما اینجا راحت نیستیم! باید یک سرپناه پیدا کنیم!
بنابراین اونا حرکت کردن.
خیلی زود نور درخشانی رو دیدن. آنها به سمت نور رفتن یک خانه رو دیدن. الاغ که قدش از همه بلندتر بود، به سمت پنجره رفت و داخل رو نگاه کرد.
خروس پرسید:
دوست خاکستری من! چی میبینی؟
چی میبینم؟ سفرهای پر از خوراکیها و نوشیدنیهای عالی! و البته چند دزد که دور میز نشستن و دارن لذت میبرن.
خروس گفت:
اوه! این دقیقا همون چیزیه که ما لازم داریم.
الاغ با ناراحتی گفت:
ای کاش ما هم اونجا بودیم!
پس اونها با هم یک نقشه عالی کشیدن تا بتونن دزدها رو از خونه بیرون کنن!
الاغ گفت:
دوستان عزیزم! مگه ما موسیقیدان نیستیم؟ پس بیایید تا بهترین آوازی که بلدیم رو بخونیم!
اونا شروع به خوندن بهترین آوازشون کردن. الاغ عرعر کرد، سگ پارس کرد، گربه میو کرد و خروس قوقولی قوقو سر داد.
بعد از پنجره به داخل اتاق حمله کردن، طوری که شیشه پنجره شکست! در این غوغای وحشتناک، دزدها فکر کردن که این حتما یک روحه و برای همین با ترس خیلی زیاد به جنگل فرار کردن!
چهار دوست که حالا خیلی از خودشون راضی بودن، سر سفره نشستن و یک دل سیر از غذاهای خوشمزه خوردن!
به محض تموم شدن غذا، چراغ رو خاموش کردن و هر کدوم جای خوابی برای خودشون پیدا کردن و به خواب رفتن. الاغ روی یونجههای توی حیاط دراز کشید، سگ پشت در، گربه روی آتشدان نزدیک خاکستر گرم، و خروس روی دودکش روی سقف خوابید. اونا که از سفر طولانی خیلی خسته بودن، سریع به خواب رفتن.
کمی بعد از نیمه شب، دزدها از دور دیدن که چراغ خونه دیگر روشن نیست! برای همین رئیس دزدها گفت:
ما نباید میترسیدم! ما کم عقلی کردیم! زود برید و خونه رو بگردید!
یکی از دزدها به سمت خونه رفت و متوجه شد که همه چیز آروم و ساکته، به آشپزخونه رفت تا شمعی روشن کنه. دزد چشمان سرخ گربه رو در تاریکی دید و فکر کرد که اون آتشه، برای همین شمع رو به چشم گربه نزدیک کرد! گربه که نمیدونست دزد میخواد چیکار بکنه، از جا پرید و شروع کرد به چنگ زدن به صورت دزد!
دزد که خیلی ترسیده بود، به سمت در پشتی دوید. اما سگ که اونجا دراز کشیده بود، پرید و پایش رو گاز گرفت.
دزد که میخواست فرار کنه، از کنار یونجههای داخل باغ دوید، اما الاغ با پای عقبش یک لگد عالی به او زد. خروس هم که سر و صدا از خواب بیدار شده بود، با صدای بلندی قوقولی قوقو کرد!
دزد با سرعت خیلی زیاد به سمت دوستانش دوید و گفت:
وای، یه جادوگر وحشتناک در خانه نشسته که با پنجههای تیزش صورت من رو زخم کرد. یک مرد هم کنار در ایستاده بود و با چاقو به پاهام ضربه زد، و توی حیاط هم هیولایی خوابیده بود که با چوب من رو کتک زد. روی سقف هم یک روح نشسته بود که جیغ میزد و میگفت “این دزد رو پیش من بیارید”! من با سرعت از اون جا فرار کردم!
بعد از اون دیگه دزدها به اون خونه برنگشتن و چهار حیوان قصهی ما به خوبی و خوشی اونجا زندگی کردن.
منبع داستان:
عالی ترین بود
خیلی خوب بود خیلی خوشم اومد ممنون از این قصه قشنگتون
علی بود ممنون👍
ممنون😁
دخترم از این قصه خیلی خوشش اومد،ممنون از شما😍
عالي
عالی بود ممنون
خیلی عالیه ک داستان های انگلیسی هم اوردید،من هر شب از قصه های خوبتون برای دختر قصه شب میخونم،و البته همین امشب ک تصمیم گرفتم زبانم و تقویت کنم با داستان انگلیسی شما روبرو شدم و قطعا اون و ب فال نیک میگیرم.
ممنونم از سایت و قصه ها ی عالیتون🥰🥰❤🌹