اول صبح که نور خورشید از پنجره به داخل میتابه، من بیدار میشم و با...
جدیدترینها
قصه کودکانه فیلی که داد میزد: مووووش!
روزی روزگاری، یک فیل کوچولو بود به اسم رونالد! من مطمئنم که همهی شما این...
قصه کودکانه تالیا و گاو بامزه!
تالیا به همراه مادربزرگش و گاوشون که اسمش خال خالیه، توی روستا زندگی میکنن! مادر...
داستان کودکانه مبل راحتی همسایه
آقای بارونز دیگه مبل راحتیش رو نیاز نداره. اون مبل راحتیش رو گذاشت دم در...
داستان کودکانه زنبور و گل رز
روزی روزگاری، یک زنبور عسل بامزه بود که عاشق یک گل شده بود! البته این...
قصه کودکانه یک آدم فضایی توی خونهی ماست!
یک آدم فضایی توی خونهی ماست! من مطمئنم که بهمون حمله کرده! رنگ دیوارها داره...
داستان کودکانه یک عالمه از من برای دوست داشتن!
وقتی من به دنیا اومدم، دکتر به مامانم گفت: وااای عجب دختر تپلویی! پرستار گفت:...
داستان کودکانه دانهای که بزرگ شد
روزی روزگاری، یه دختر کوچولو، یک فکر به سرش زد! اون، فکرشو چرخوند! اونو دستش...
قصه کودکانه ذهن چسبونکی
آریانا احساس خیلی بدی داشت! خیلی خیلی بد! اون اصلا حال و حوصلهی بازی کردن...
داستان کودکانه توی کدوم سیاره این کار درسته؟
یک روز صبح، بیلی از خواب بیدار شد و آماده شد که به مدرسه بره!...
قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!
مامانم منو خیلی دوست داره! اون همیشه حسابی کار میکنه و من ازش کلی چیز...
داستان کودکانه تمیزکاری بزرگ!
وقتی که پرستار بچه داره چرت میزنه، خواهر بزرگه میگه: قراره کلی به ما خوش...
داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!
باکستر یک سگ خاکستری بزرگ بود که یک زبون دراز داشت و بلند بلند پارس...
قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!
امروز جشن تولد کوسه کوچولوعه! اون با شادی فریاد میزنه: هوووررررا! وقت دوست پیدا کردنه!...
قصه کودکانه جعبه شنی الکس
الان تعطیلات تابستونه و من خیلی دوست دارم به ساحل برم! اما ما هیچوقت به...