داستانی از عشق یک مادر به فرزندش که به او میفهماند تا ابد و به هر قیمتی او را دوست دارد و از او مراقبت میکند.
جدیدترینها
قصه کودکانه جیب جادویی الا
الا یه دختر کوچولوی دوست داشتنیه که دوست داره توی طبیعت بگرده و چیزهای جالبی که پیدا میکنه رو توی جیب بزرگ لباسش بذاره!
قصه کودکانه درخت خاطره
نیلسون و نلی پدربزرگ رو خیلی دوست دارند! اما پدربزرگ خیلی پیره و فوت میکنه! حالا مامان و بابا به اونا کمک میکنند که با دلتنگیشون کنار بیان!
قصه کودکانه سالی و خرسی به آرایشگاه میرن
سالی باید بره و موهاش رو پیش خانم آرایشگر کوتاه کنه! مامانش بهش اجازه میده که یک عروسک هم با خودش ببره!
داستان کودکانه نگاه کن لوکاس
لوکاس یه پسر بچهی بامزه است که گوشهاش و بینیش خیلی خوب کار میکنن، اما اصلا به دور و برش نگاه نمیکنه!
قصه کودکانه ماهیگیر و همسرش
روزی روزگاری یک ماهیگیر و همسرش با هم در یک کلبه کوچک کنار دریا زندگی...
داستان کودکانه ملکه برفی
روزی روزگاری در یک سرزمین بزرگ که پوشیده از برف بود، پسر جوانی به نام...
داستان کودکانه انگلیسی
بیش از 30 داستان و قصه کودکانه انگلیسی ( English Stories for Kids & Audio...
قصه کودکانه زیبای خفته
سالها پیش، در یک امپراتوری زیبا، یک پادشاه و ملکه زندگی می کردن که فقط...
داستان کودکانه گربه چکمه پوش
روزی روزگاری آسیابان فقیری با سه پسرش زندگی می کرد. سالها گذشت و آسیابان قصه...
قصه کودکانه اژدهای خجالتی
روزی روزگاری یک چوپان در یک روستای زیبا زندگی میکرد. یکی از روزها، با ترس...
قصه کودکانه موسیقیدانان برمن
دوستای عزیزم، امروز میخوام قصه موسیقیدانان برمن رو براتون تعریف کنم. روزی روزگاری مردی بود...
داستان کودکانه پری دریایی کوچولو
سلام بچههای عزیزم! امروز میخوام قصه پری دریایی کوچولو رو براتون تعریف کنم! روزی روزگاری...
داستان کودکانه من میتونم پرواز کنم
جوجه کوچولو فریاد کشید: نه! نه! من یک قدم هم بیرون خونه نمیذارم! پدرش گفت:...
داستان کودکانه کیف مدرسهی ماریا
ماریا یک دختر دبستانی هستش و منم کیف مدرسهی اون هستم! من دوست ماریا هستم!...
داستان کودکانه خانم ورونیکای قصهگو
خانم ورونیکای قصهگو در یک کتابخونه کار میکنه! اون همیشه بهترین کتابهای کتابخونه رو پیدا...
داستان کودکانه فلوت زن و پروانهها
روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبهی یک جنگل قرار داشت...
داستان کودکانه مبل راحتی همسایه
آقای بارونز دیگه مبل راحتیش رو نیاز نداره. اون مبل راحتیش رو گذاشت دم در...
داستان کودکانه زنبور و گل رز
روزی روزگاری، یک زنبور عسل بامزه بود که عاشق یک گل شده بود! البته این...
داستان کودکانه یک عالمه از من برای دوست داشتن!
وقتی من به دنیا اومدم، دکتر به مامانم گفت: وااای عجب دختر تپلویی! پرستار گفت:...
قصه کودکانه ذهن چسبونکی
آریانا احساس خیلی بدی داشت! خیلی خیلی بد! اون اصلا حال و حوصلهی بازی کردن...
داستان کودکانه توی کدوم سیاره این کار درسته؟
یک روز صبح، بیلی از خواب بیدار شد و آماده شد که به مدرسه بره!...
داستان کودکانه هدیهی شگفتانگیز تولد
یک هفته تا تولد سامیار کوچولو باقی مونده! این یعنی هفت روز کاااااملللل! مامان سامیار...
قصه کودکانه لیا و شیشهی پر از ستاره
در یک شب پر از ستاره، لیا، که یک جن جادویی بود، در کنار جادهی...