puss-in-boots-story-1

روزی روزگاری آسیابان فقیری با سه پسرش زندگی می کرد. سالها گذشت و آسیابان قصه ما پیر شد و مرد. اون به جز یک آسیاب و یک الاغ و یک گربه برای پسرانش چیزی باقی نگذاشت. بزگترین پسر آسیاب رو گرفت. وسطی الاغ رو برداشت. پس گربه به پسر کوچیک رسید! پسر جوون با خودش زمزمه کرد:

خب! من این گربه رو میخورم و با خزهاش دستکش درست میکنم! و بعد هم دیگه از دار دنیا هیچی ندارم و از گرسنگی میمیرم!

puss-in-boots-story-2

گربه که داشت گوش می داد گفت:

آه سرور عزیزم! اصلا ناراحت نباش! فقط یک کیف و یک جفت چکمه به من بده! اون وقت من بهت ثابت میکنم که اصلا ارثیه‌ی بدی نیستم!

پسر کوچک که تموم این سال‌ها دیده بود که گربه چقدر زیرکه و برای شکار موش خودش رو به مردن میزنه، با خودش گفت:

احتمالا این گربه میتونه به من کمک کنه!

پس کیفش رو به گربه داد و آخرین سکه‌هاش را برای خرید یک جفت چکمه برای گربه خرج کرد!

گربه که در چکمه‌ها شجاع به نظر می‌رسید، سبوس و ذرت را در کیفش ریخت و کیف رو دور گردنش انداخت. سپس رفت و در نزدیکی یک لونه خرگوش خوابید و وانمود کرد که مرده است. اون منتظر بود که خرگوش‌های کوچولو بیان و دنبال سبوس و ذرت بگردن!

puss-in-boots-story-3

مدتی نگذشت که یک خرگوش شیطون نادون اومد و پرید داخل کیفش. گربه سریع کیف رو بست. گربه که از شکار خرگوش خوشحال بود، به قصر رفت و درخواست کرد که با پادشاه صحبت کنه!

اوه! اعلاحضرت! برای شما یک خرگوش جنگجو آوردم! سرور من، سنت مارکیز کاراباس، به من دستور داد که این رو به شما تقدیم کنم.

پادشاه گفت:

به اربابت بگو که من متشکرم! این هدیه‌ی خیلی خوبیه!

پس از اون، گربه دوباره در مزرعه ذرت پنهان شد، در حالی که کیف خودش رو باز گذاشته بود، و این بار یک کبک خیلی بامزه شکار کرد. اون رفت و کبک رو هم مثل خرگوش به پادشاه هدیه داد! شاه هم کبک رو قبول کرد و مقداری پول و کمی نوشیدنی به گربه داد!

به این ترتیب، گربه دو سه ماهی برای پادشاه هدیه میبرد و همیشه می گفت که از اربابش، مارکیز کاراباس است. یک روز که به قصر رفته بود، شنید که پادشاه قصد داره با کالسکه به کنار رودخانه بره و دخترش، که زیباترین دختر سرزمین بود رو هم با خودش ببره!

گربه چکمه پوش به اربابش گفت:

اگه به حرف من گوش بدی، خوشبخت میشی! باید بری توی رودخونه، دقیقا جایی که من میگم، حمام کنی!

پسر بدون این که بدونه چرا، این کار رو انجام داد. همونطور که او داشت حمام میکرد، پادشاه از اونجا گذشت و گربه شروع به فریاد زدن کرد:

کمک! کمک! سرور من، مارکیز کاراباس، داره غرق میشه!

puss-in-boots-story-4

با این صدا، پادشاه سرش رو از پنجره بیرون آورد و همون لحظه گربه رو شناخت! به نگهبانانش دستور داد که به سرعت به سوی گربه و اربابش مارکینز بروند!

همونطور که سربازها داشتن به مارکینز کاراباس کمک میکردن تا از رودخونه بیاد بیرون، گربه به پادشاه گفت که وقتی اربابش در حال حمام بوده، چند دزد اومدن و لباس های او را گرفتند. اون با ناله گفت:

دزدها! دزدهای بدجنس!

ولی من و شما میدونیم که این گربه‌ی باهوش لباس‌های اربابش رو زیر سنگ قایم کرده بود. پادشاه بلافاصله به نگهبانان کمد لباس خود دستور داد تا سریع بروند و یکی از بهترین کت و شلوارهایش را برای لرد مارکیز کاراباس آماده کنن.

puss-in-boots-story-5

پادشاه از ملاقات مارکیز کاراباس خیلی خوشحال شد. پسر جوان در لباس سلطنتی واقعاً خوش تیپ به نظر می‌رسید. دختر پادشاه نگاهی پنهانی به پسر انداخت. و خیلی زود به خاطر اخلاق و زیبایی‌اش عاشق او شد!

پادشاه از او دعوت کرد تا در کالسکه بشینه و با اونا کالسکه سواری کنه. گربه که چون نقشه‌اش داشت موفق میشد، حسابی خوشحال بود،شروع کرد و جلوتر از کالسکه به راه افتاد. پس از مدتی، روستاییانی رو دید که در حال کار در مزرعه بودند:

آه کشاورزهای مهربون! من به شما دستور می دهم که به پادشاه بگویید این مزرعه متعلق به ارباب من مارکیز کاراباس است وگرنه به آن نگهبانان دستور میدم که همه شما رو بکشن!

لحظاتی بعد پادشاه از کشاورزها پرسید:

این مزرعه که داخلش کار مکنید مال کیه؟!

کشا.رزها هم که از تهدید گربه حسابی ترسیده بودن، جواب دادن:

متعلق به سرور ما مارکیز کاراباس!

مارکیز گفت:

اعلیحضرت، این مزرعه هر سال محصول زیادی میده!

اونا دوباره شروع به حرکت کردن. گربه که هنوز جلوی آنها راه می رفت با چند روستایی برخورد کرد که در مزرعه‌ی ذرت کار میکردن. گربه به اونا گفت:

اوه مردم مهربون، بهتون دستور میدم که به پادشاه بگید که این همه ذرت مال مارکیز کاراباسه، اگر نه من به اون سربازها دستور می دم شما را بکشن.

پادشاه لحظه ای بعد از اونجا رد شد، از روستایی‌ها پرسید:

این مزرعه ذرت متعلق به کیست؟

روستایی‌ها پاسخ دادن:

متعلق به سرور ما مارکیز کاراباس.

شاه به پسر نگاه کرد و گفت گفت:

من دوست دارم که الان قصر شما رو ببینم!

پسر آسیابان که نمی دونست باید چه جوابی بده، به گربه نگاه کرد. گربه گفت:

آه اعلی‌حضرت! من یک ساعت وقت نیاز دارم که برم و قلعه رو برای حضور شما آماده کنم! بنابراین باید از شما خواهش کنم که اگر مشکلی وجود نداره یک ساعت صبر کنید.

با این کار از جا پرید و به قلعه‌ی غول عظیم الجثه رفت گفت:

من داشتم به خونه میرفتم و نتونستم بدون این که به شما غول بزرگ ادای احترام کنم، به راهم ادامه بدم!

غول هم به اندازه‌ی خودش با ادب برخورد کرد و گربه رو به داخل قلعه دعوت کرد!

puss-in-boots-story-6

گربه گفت:

به من گفتن که تو میتونی خودت رو به هر موجودی که میخوای تبدیل کنی! مثلا یک شیر یا یه فیل!

غول گفت:

درسته! من میتونم برای این که تو باور کنی، همین الان به یه شیر تبدیل بشم!

و بعد به یک شیر بزرگ تبدیل شد. گربه از دیدن شیری که آنقدر نزدیکش بود اونقدر ترسید که بلافاصله از پرده ها بالا رفت. مدتی بعد، وقتی گربه دید که غول به شکل عادی خودش درآمده، اومد پایین و اعتراف کرد که خیلی ترسیده! بعد با پوزخند گفت:

ولی شک دارم که بتونی خودت رو از لشکر پادشاه نجات بدی! اونا دارن میان تا تو رو نابود کنن!

هیولا از پنجره به بیرون نگاه کرد و پادشاه را دید که با سربازانش بیرون منتظرن و گفت:

چیکار کنم؟ چجوری میتونم خودم رو نجات بدم؟

گربه جواب داد:

من فکر میکنم باید خودت رو به یک حیوون کوچولو تبدیل کنی و قایم بشی!

در یک چشم به هم زدن، غول خود را تبدیل به موش کرد و شروع به دویدن در اطراف قصر کرد. گربه دنبالش دوید و اون رو شکار کرد و یک لقمه‌ی چپ کرد! بعد برای استقبال از پادشاه به سمت در رفت:

اعلیحضرت به قلعه لرد مارکیز کاراباس خوش آمدید!

پادشاه فریاد زد:

چی! ارباب مارکیز! این قلعه هم متعلق به شماست؟ این زیباترین ساختمان در پادشاهی منه! اجازه دهید از داخل بازدید کنم!

مارکیز دستش را به شاهزاده خانم داد و به دنبال شاه رفت. اونا به سالن بزرگ قصر رفتن!

اعلیحضرت که کاملاً مجذوب اخلاق خوب ارباب مارکیز کاراباس و البته دارایی‌های زیاد او شده بود، گفت:

من دوست دارم که داماد من باشی، لرد مارکیز کاراباس، البته اگه اشکالی نداره!

مارکیز، پیشنهاد ازدواج پادشاه رو پذیرفت و در همان روز با دخترش ازدواج کرد! کوچکترین پسر آسیابان تبدی به شاهزاده شد و گربه هم از اون روز به بعد مجبور نبود برای غذا دنبال موش‌ها بدوه!

puss-in-boots-story-7

منبع داستان:

Moonzia.com

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

دسته بندی‌های مقاله: داستان کودکانهداستان کودکانه برای خوابداستان کودکانه برای سنین 6-4 سالداستان کودکانه برای سنین 9-7 سالداستان های کودکانه قدیمی
امتیاز 4 از 5 (183 نفر رای داده‌اند)
4 183 رای ها
1 ► امتیاز دهی ◄ 5
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ایلیا
ایلیا
2 ماه قبل

قصه قشنگ و پرچالشی بود ولی بدآموزی داشت که پسرم در این مورد به من تذکر داد و من قول دادم دیگه تکرار نشه ،😾😾😾😾🔥🔥💥💩💩

محیا
محیا
5 ماه قبل

ممنون

النا ❤️
النا ❤️
5 ماه قبل

این قصه اصلأ خوب نبود
چون به بچه ها دروغ گفتن رو آموزش میده….
واقعا که از شما انتظار نداشتم 🤬🤬😾😾😡😠👺

مریم
مریم
6 ماه قبل

جالب بود ولی برای کودک مناسب نیست

Samyar 7 sale masshad
Samyar 7 sale masshad
6 ماه قبل

ممنون از این قصه ،✔️😄😁

مامان
مامان
10 ماه قبل

گربه و اربابش با دروغگویی به بهترین چیزا رسیدند…
این درسی بود که از این داستان میشد گرفت
اصلا خوب نبود

طاهره
طاهره
1 سال قبل

متاسفانه محتوای خوبی نداشت

زیتا
زیتا
1 سال قبل

داستان کشش خوبی داره اما زیاد جالب نیست که آخر داستان نشون میده با دروغ گفتن و دغل بازی میشه به خواسته ها رسید و جایگاه بهتری پیدا کرد.

کیارش
کیارش
1 سال قبل

افتضاح بود چون به بچه ها دروغ گفتن رو یاد میده

پارمیس
پارمیس
1 سال قبل

آلی من عاشق این قصه شدم ممنون

سبد خرید

0
image/svg+xml

No products in the cart.

بازگشت به صفحه محصولات