یک روز که آبراهام داشت کت آبیش رو میپوشید، دکمهی کتش افتاد روزی زمین! ای واااای! حالا دیگه کت درست نمیایستاد!
آبراهام ناراحت شد! اون این دکمهی زیبا رو دوست داشت! دکمه از چوب درست شده بود و دورش با برگهای ریز تزیین شده بود! تازه آبراهام دوست داشت که کتش درست بایسته!
حالا آبراهام باید چی کار میکرد؟ اون سعی کرد که دکمه را فشار بده و سر جاش برگردونه اما موفق نشد! مامانش بهش گفت:
باید اینو بدوزم! اما امروز وقت ندارم!
اما آبراهام دلش نمیخواست که دکمه رو بدوزه! اون حس میکرد که یه چیزی تغییر کرده! حس میکرد که کتش یه جور خاصی عوض شده! نکنه یه اتفاق جادویی افتاده؟!
آبراهام رفت و توی حیاط قدم زد! ایستاد و به صدای پرندهها گوش داد! ناگهان یه پرنده روی خاک فرود اومد و یه کرم رو از روی زمین شکار کرد و رفت! حالا یه سوراخ توی خاک جلوی پای آبراهام درست شده بود!
آبراهای به سوراخ نگاه کرد! بعد به دکمهی توی دستش نگاه کرد! بعد ناگهان فهمید که چرا دکمهی کت آبیش افتاده بود!
این چرخهی طبیعی زندگی بود! آبراهام باید دکمهی لباسش رو توی زمین میکاشت!
اون روی زانوهاش نشست و یه سوراخ بزرگتر توی خاک کند! بعد دکمه رو توی سوراخ گذاشت و روش رو با خاک نرم پوشوند!
توی اعماق خاک، دکمه چوبی برای خودش یه خونهی جدید پیدا کرد!
خورشید توی آسمون رفت بالا! دکمه نتونست از زیر خاک خورشید رو ببینه اما تونست گرماش رو حس کنه!
هر روز آبراهام با یک لیوان آب به حیاط میرفت و به دکمه آب میداد!
توی اعماق خاک، دکمه کوچولو خنکی آب رو احساس کرد و تشنگیش برطرف شد!
آبراهام هر روز با دقت به نقطهای که دکمه رو کاشته بود نگاه میکرد! اول چیزی در نیومده بود!
اما آبراهام به جادو باور داشت! اون باور داشت که اگر به دکمه کوچولو اعتماد داشته باشه، اون بالاخره رشد میکنه!
یک روز صبح خیلی زود، آبراهام یک جوانه خیلی کوچیک و ضعیف رو دید که از خاک بیرون زده بود! اون جوانه داشت میوفتاد اما آبراهام اونو با یک چوب کبریت صاف نگه داشت!
جوانه رشد کرد و برگ داد! آبراهام فکر کرد که این درخت حتما باید دکمههای جدید بده!
اما درسته که ما به جادو باور داریم اما هیچوقت نمیدونیم جادو چجوری کار میکنه! برای همینه که اسمش جادوعه! برای همین یک روز یک غنچه روی درخت سبز شد!
و میدونید از اون غنچه چی در اومد؟ یک کت جدید!
آبراهام کت جدیدش رو پوشید! اون از یه دکمهی جادویی برای خودش یه کت جدید رشد داده بود! و حالا اون برای همهی دوستاش هم کتهای جدید داشت!
واقعا این چه داستان چرتی بود😐 از خوندنش هزار بار پشیمون شدم.
داستان تخیلی بود،اما در کل بامزه بود و دخترم پسندید😍😍😍😍😍