لوگو موشیما
لوگو موشیما

داستان کودکانه رازهای طبیعت

داستان کودکانه رازهای طبیعت
یاسمین روحانی نیم‌رخ

.

.

اولیور و لیلی توی باغ جادویی‌شون میگردن و چیزهای باحال از طبیعت پیدا میکنن. از درخت‌های بلند گرفته تا کرم‌های کوچولو و پروانه‌های رنگی، ماجراجویی‌شون پر از چیزهای شگفت‌انگیزه!

اولیور و لیلی خیلی دوست داشتن تو باغ پشتی خونه‌شون وقت بگذرونن. یه جای جادویی بود، پر از درخت‌های بلند، گل‌های رنگارنگ و حشره‌های وز وزی. یه بعد از ظهر آفتابی، تصمیم گرفتن باغ رو بگردن و ببینن چه چیزهای شگفت‌انگیزی می‌تونن پیدا کنن.

همین‌طور که از بین علف‌های بلند رد می‌شدن، لیلی یه درخت بلوط بزرگ و قدیمی رو دید. اون با هیجان به درخت اشاره کرد و گفت:

«اولیور، نگاه کن! خیلی بزرگ و قویه!»

اولیور سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:

«نمی‌دونم چند سالشه،»

لیلی و اولیور و درخت قدیمی

نزدیک درخت رفتن و یه سوراخ نزدیک پایین تنه درخت دیدن. اولیور پیشنهاد داد:

«بیا داخلش رو نگاه کنیم!» با احتیاط، داخل سوراخ رو نگاه کردن و یه تونل تاریک دیدن که به عمق درخت می‌رفت.

لیلی خندید و گفت:

«شرط می‌بندم یه اتاق مخفی اون تو هست!» همون موقع، صدای خش‌خش از پایین درخت شنیدن.

لیلی و اولیور و راه مخفی

اولیور پرسید:

«اون چیه؟»

آروم آروم، یه کرم قهوه‌ای کوچولو از زمین بیرون اومد.

لیلی آروم گفت:

«سلام»

کرم انگار نترسید و به سمت اونا به حرکتش ادامه داد.

«کرم‌ها برای باغ خیلی مهم هستن» اولیور برای لیلی توضیح داد. «اونا کمک می‌کنن برگ‌های مرده رو تجزیه کنن و به خاک تبدیل کنن.»

لیلی با تعجب به کرم نگاه کرد.

«نمی‌دونم کجا می‌ره!»

لیلی و الیور و کرم خاکی

کرم همین‌طور به حرکتش ادامه داد تا اینکه توی یه توده برگ‌های ریخته شده ناپدید شد.

اولیور حدس زد:

«شاید داره دنبال یه خوراکی می‌گرده!»

همین‌طور که به گشت و گذارشون ادامه می‌دادن، به یه قسمت پر از گل‌های وحشی رسیدن.

لیلی با هیجان گفت:

«نگاه کن چه رنگ‌های قشنگی!»

اولیور زانو زد و یکی از گل‌ها رو بررسی کرد.

«فکر کنم این گل، گل میناست!»

لیلی یه گل دیگه چید و بوش کرد.

«بوی شیرینی می‌ده!»

لیلی و الیور و گل‌ها زیبا

یک هو، یه پروانه بال زد و روی گل نشست.

اولیور گفت:

«وای، چه قشنگه،»

لیلی نگاه کرد که پروانه چطور شهد گل رو می‌خوره. لیلی به برادرش توضیح داد:

«پروانه‌ها دوست دارن گرده گل‌ها رو بخورن،»

وقتی خورشید شروع به غروب کردن کرد، اولیور و لیلی فهمیدن که وقت رفتن به داخل خونه‌ست. اونا تو ماجراجویی‌شون چیزهای زیادی درباره درخت‌ها، کرم‌ها و گل‌ها یاد گرفته بودن. وقتی به سمت خونه برمی‌گشتن، نمی‌تونستن صبر کنن تا همه کشفیاتشون رو به پدر و مادرشون بگن.

لیلی و اولیور به خونه برمیگردن