یه روز آفتابی، متئو کوچولو که فقط دو سالش بود، با مامان مهربونش تصمیم گرفتن یه کار باحال بکنن. رفتن یه دونه سیب کوچولو برداشتن و توی یه گلدون که خاکش خیلی نرم و لطیف بود، کاشتنش. متئو با چشمای برق زده به مامانش نگاه کرد و گفت:
«مامان جون، این دونه سیب قراره بشه یه درخت بزرگ؟»
مامانش هم لبخند زد و گفت: «آره عزیزم، اگه خوب ازش مراقبت کنیم.»
متئو هر روز با دقت به نهال کوچولو آب میداد و با دستای تپلش خاک اطرافش رو نوازش میکرد. اون با ذوق و شوق به نهال میگفت:
«زود باش بزرگ شو، درخت کوچولو! من منتظرم که سیبهای خوشمزه بهمون بدی!»

سال اول گذشت و متئو یه کم بزرگتر شد. دیگه میتونست خودش بند کفشهاش رو ببنده و تند تند بدوئه. نهال کوچولو هم یه کم قد کشید و مثل یه شاخه نازک و ظریف شد. متئو با خنده به مامانش گفت:
«مامان، نگاه کن! چه زود داره بزرگ میشه!»

سال دوم و سوم رسید و درخت حسابی پهن و پر شاخ و برگ شد. متئو هم یاد گرفت از درخت بالا بره و سرسره بازی کنه. اون همش کنار درخت بازی میکرد و برگهاش رو ناز میکرد.
سال چهارم و پنجم، متئو دیگه یه پسر کوچولوی کتابخون شده بود. زیر سایه درخت مینشست و کتابهای داستانش رو میخوند. وقتی شاخههای درخت با نسیم تکون میخوردن، انگار داشتن برای متئو میرقصیدن. درخت هم گلهای صورتی و سفید خوشگلی داد که متئو رو حسابی ذوق زده کرد.

سال ششم رسید و متئو قدش بلندتر شد. دیگه با دوستاش تو پارک فوتبال بازی میکرد. درخت هم حسابی بزرگ و قوی شده بود، مثل یه دوست صمیمی و مهربون. متئو و درخت انگار داشتن با هم بزرگ میشدن.

سال هفتم، یه روز گرم تابستونی، متئو با چشمای گرد شده به درخت نگاه کرد. سیبهای قرمز و آبدار از شاخهها آویزون بودن. متئو با ذوق و شوق داد زد:
«مامان، نگاه کن! سیبها رسیدن! چه خوشگلن!»

یه دونه سیب چید و یه گاز بزرگ زد. آب سیب شیرین و خنک توی دهنش پخش شد و لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
متئو فهمید که درست مثل درخت، اون هم داره بزرگ میشه و قویتر میشه. و مهمتر از همه، فهمید که عشق و مراقبت، مثل آب و نور خورشید، باعث میشه همهچیز رشد کنه و شکوفا بشه.
