روزی روزگاری در دل یک باغ بزرگ و سبز، کلونی شلوغ و پرجنبوجوشی از مورچهها زندگی میکردند. این مورچهها همه باهم کار میکردند، غذا جمع میکردند، لانه میساختند و از یکدیگر مراقبت میکردند.

اما در میان آنها، مورچهای به نام “مانی” بود که از کار گروهی خوشش نمیآمد. او همیشه با خودش میگفت:
“من قویترم، سریعترم، چرا باید منتظر بقیه بمونم؟ خودم تنهایی بهتر کار میکنم!”

یک روز صبح، وقتی بقیه مورچهها داشتند آماده میشدند که برای جمعآوری غذا بروند، مانی با غرور گفت:
“من خودم میرم یه تکه غذا پیدا میکنم و لازم نیست با گروه بیام!”

مورچههای دیگر نگاهی به هم انداختند و یکی از آنها گفت:
“باشه مانی، فقط مراقب باش. تو تنها و کوچیکی، دنیا خیلی بزرگه.”

مانی با خوشحالی پرید و راه افتاد. کمی رفت تا به یک تکه شیرینی بزرگ رسید. چشمهایش برق زد.
“چه شیرینی بزرگی! فقط مال خودمه!”

با خوشحالی شروع کرد به کشیدن شیرینی.
اما شیرینی خیلی سنگین بود. مانی زور زد، عرق کرد، از این طرف به آن طرف هل داد، ولی تکان نمیخورد.

حتی کمی هم خسته شد و توی دلش گفت:
“ای کاش چند تا از مورچهها اینجا بودن تا کمکم کنن…”
در همان لحظه، صدای آشنایی شنید. مورچههای دیگر با دیدن مانی، با لبخند جلو آمدند و گفتند:
“دیدی گفتیم کار گروهی بهتره؟ حالا بیا با هم شیرینی رو ببریم.”

مانی خجالت کشید، اما لبخند زد و گفت:
“بله، شما درست میگفتید. با هم خیلی قویتریم!”

از آن روز به بعد، مانی همیشه با گروه کار میکرد. او فهمیده بود که وقتی همه باهم باشیم، حتی سختترین کارها هم آسان میشود.
نکته اخلاقی: کار گروهی همیشه قویتر از کار انفرادیه. با همکاری، حتی سختترین کارها هم آسون میشن.
به نظر تو، چه کارهایی رو میشه با کمک دوستان بهتر انجام داد؟ اینجا نظرت رو بگو..