روزی روزگاری در کنار یک جنگل زیبا، چمنزاری بزرگ و باصفا قرار داشت. داخل این چمنزار یک کلبهی نقلی بود که مامان خرسه، بابا خرسه و بچه خرس زندگی میکردن.
هر کدام از خرسها برای خودش یک تخت خواب برای خوابیدن، یک صندلی برای نشستن و یک کاسه برای خوردن فرنی داشتن.
یک روز صبح، وقتی که خورشید داشت طلوع میکرد، مامان و بابا خرسه بیدار شدن تا صبحانه رو آماده کنن.
بچه خرس کوچولو از خواب بیدار شد، از پنجره به بیرون نگاه کرد. او با خوشحالی مثل رعد و برق از پله ها پایین اومد.
بچه خرس کوچولو فریاد زد:
مامان… بابا… ببینین
بچه خرس از پنجره به بیرون اشاره کرد. باورنکردنی بود. صدها پروانهی رنگارنگ در حال پرواز در چمنزار بودن.
یکی از کارهای مورد علاقه بچه خرس، دنبال پروانهها دویدن بود. ولی او خیلی کم میتونست این کار رو انجام بده چون پروانهها فقط در بهار به چمنزار میاومدن.
بچه خرس گفت:
لطفا، لطفاً، خواهش میکنم، میتونیم قبل از صبحانه بریم بیرون، مامان؟ این پروانهها خیلی زیادن. من تا حالا این همه پروانه یکجا ندیده بودم. من باید الان برم بیرون! خواهش میکنم میتونیم بریم لطفا؟
مامانه خرسه گفت:
خیلی خب عزیزم.
بابا خرس گفت:
پس من فرنی را توی ظرفها میریزم تا خنک بشه که وقتی برگشتیم بتونیم اونو بخوریم!
بابا خرسه فرنی را داخل سه کاسه ریخت و با احتیاط روی میز گذاشت. بعد سه تا خرس قصه ما در رو با صدای بلندی بستن و کلبهی قشنگشون رو خالی گذاشتن.
در نزدیکی کلبهی خرسها، یک مرد نجار زندگی می کرد.
او یک دختر زیبا داشت. موهای این دختر رنگ طلایی درخشانی داشت. برای همین اسم او را موطلایی گذاشته بوند. موطلایی دختر خیلی شیرینی بود؛ اما روحیهی کنجکاوی داشت که گاهی او را در خطر میانداخت.
یک بار موطلایی از سر کنجکاوی، دنبال حیوانات جنگل کرده بود و نزدیک بود که خوراک گرگها شود. یک روز دیگه، او یکی از تخمهای یک عقاب را از لانهاش برداشته بود. این کار موطلایی، عقاب رو خیلی عصبانی کرده بود. در حدی که عقاب به سر موطلایی چند بار محکم نوک زده بود.
در این صبح خاص، موطلایی داشت برای پدرش یک پیغام میبرد که ناگهان چشمش به کلبهی خرسها افتاد.
او با خودش فکر کرد:
چه کلبه کوچک دلپذیری است، نمیدانم چه کسی اینجا زندگی میکند.
موطلایی بدون فکر کردن، در کلبه را چند بار کوبید ولی کسی جواب نداد! موطلایی که دست بردار نبود، سریع به سمت پنجره دوید و به داخل نگاه کرد!!
اون با خودش گفت:
اوه، اون کاسههای پر از فرنی خوشمزه رو ببین. خیلی بده که کسی اینجا نیست تا اونها رو بخوره و ازشون لذت ببره. من حتما باید برم داخل و این فرنی رو بخورم تا خدایی نکرده این فرنی حروم نشه!!
پس موطلایی در ورودی را باز کرد و رفت داخل خانه.
دقیقا روبروی او یک شومینه بود که آتش بزرگی داشت. کنار آتش میز آشپزخانه قرار داشت و روی میز سه کاسه فرنی خوشمزه، مرتب و منظم چیده شده بود. یک کاسهی بزرگ، یک کاسهی متوسط و یک کاسهی کوچک روی میز بود. کنار هر کاسه، یک قاشق هم اندازه و جلوی آن یک صندلی وجود داشت.
موطلایی اول روی صندلی بزرگ نشست. این صندلی آتقدر بزرگ بود که پای موطلایی به زمین نمیرسید. او جلو آمد، موطلایی قاشق بزرگ را برداشت و یک قاشق پر از فرنیای که داخل کاسهی بزرگ بود، چشید!
او فریاد زد:
اوه نه! این خیلی شوره!
موطلایی سپس روی صندلی متوسط نشست، قاشق متوسط را برداشت و فرنیای که در کاسهی متوسط بود را مزه کرد.
او فریاد زد:
اوه نه! این خیلی بی مزهاست!!
سرانجام، موطلایی روی صندلی کوچک نشست، قاشق کوچک را برداشت و فرنی داخل کوچکترین کاسه را چشید!
او فریاد زد:
آه بله! این یکی خوشمزست!!
ناگهان صدای ترق بلندی شد.
صندلی کوچک که برای موطلایی خیلی ریزه میزه بود، زیر وزن او شکست. کاسه کوچک به هوا رفت و فرنی آن به سرعت روی دیوار پاشید!!
مو طلایی با خودش گفت:
اوه، خب من خلی فرنی خوردم و الان خیلی خوابم میاد!!
موطلایی که حالا خیلی خسته شده بود به طبقه بالا رفت.
در مقابل او سه تخت پشت سر هم چیده شده بودن: بزرگ، متوسط و کوچک.
اول، موطلایی تخت بزرگ را امتحان کرد.
او فریاد زد:
اوه نه! این تخت خیلی سفت و محکمه!
پس موطلایی از تخت بزرگ بلند شد و بدون اینکه ملحفه را مرتب کند، به سمت تخت متوسط رفت.
او فریاد زد:
اوه نه! این تخت زیادی نرمه!
موطلاییاز تخت متوسط بیرون آمد، ملحفهها را همانقدر نامرتب رها کرد و روی تخت کوچک دراز کشید.
او فریاد زد:
آه بله! این یکی درسته.
موطلایی خمیازه ای کشید، پتو را روی خودش انداخت و به خواب عمیقی فرو رفت.
حدود بیست دقیقه گذشت و سه خرس از چمنزار به خونه برگشتن.
بابا خرسه فریاد زد:
یا خدای مهربون! توی این کلبه چه خبر بوده؟ کی فرنی خوشمزهی من رو خورده؟
بابا خرسه به شدت عصبانی به نظر می رسید.
مامان خرسه به سمت میز رفت، کاسهاش را بلند کرد و با دقت آن را بررسی کرد.
او از میان دندان های درشت و بسیار تیزش غرغر کرد:
و چه کسی فرنی من رو خورده؟
بچه خرس کوچک فریاد زد:
مامان، بابا، نگاه کنید! صندلی من شکسته، کاسهام خالیه و فرنیم روی دیوار پاشیده!!!
سه خرس عصبانی شدن. اونا فوراً رفتن تا کلبه رو بگردن و مزاحم رو پیدا کنن. اونا هر گوشهی از طبقه پایین را بررسی کردند و به دنبال سرنخ گشتن اما چیزی پیدا نکردن.
بابا خرس زمزمه کرد:
دنبال من بیاید!
و آرام از راهرو عبور کرد و از پله ها بالا رفت. وقتی به بالای پلهها رسید، ایستاد و به سه تخت با تعجب نگاه کرد!
بابا خرس غرش کرد:
چه کسی در تخت من دراز کشیده؟
مامان خرسه سریع جلو رفت، نگاهی سریع به ملحفههایش انداخت و گفت:
و چه کسی در رختخواب من دراز کشیده؟
بچه خرس کوچولو به تختش نگاه کرد و زمزه کرد:
بابا، یک دختر بچهی موطلایی تو تخت من دراز کشیده!
بابا خرسه پیروزمندانه پاسخ داد:
آها! این باید همون مزاحم بی ادب و نزاکت باشه. من اونو فورا برای مجازات این بی احترامی، یه لقمهی چپ میکنم!
موطلایی به آرامی از خواب بیدار شد.
وقتی موطلایی سه تا خرس بزرگ رو دید که بهش زل زدن، سریع بلند شد، از روی تخت پرید و از پنجرهی اتاق که باز بود، بیرون پرید. قبل از اینکه دست خرسها بهش برسه!
بیرون پنجره یک لولهی فاضلاب بود.
موطلایی با دو تا دستش لولهی فاضلاب را گرفت، از اون سر خورد و سپس با تمام سرعتی که در توانش بود، به سمت خانه دوید در حالی که خرسها اونو از پنجره اتاق خواب با تعجب نگاه میکردن!
موطلایی خیس عرق و نفس نفس زنان به خانه رسید!
مرد نجار گفت:
طلایی، دختر عزیزم، همونطور که ازت خواسته بودم تخم مرغها رو از مزرعهی خانم براون جمع کردی؟
نه بابا، حواسم پرت شد.
مرد نجار آهی کشید:
اوه نه، موطلایی، این دفعه دیگه چیکار کردی؟
بابا، یک کلبه خالی پیدا کردم که سه کاسه فرنی روی میز داشت، بنابراین من وارد شدم و از خودم پذیرایی کردم!!!
تو چیکار کردی؟
متاسفم، بابا. من واقعا معذرت میخوام. نمیدونستم خرسها اونجا زندگی میکنن. من واقعا که قصد شکستن صندلی یا پاشیدن فرنی روی دیوار را نداشتم!!!
مرد نجار به موطلایی نگاه کرد و گفت:
من واقعا از رفتار تو ناامید شدم! چطوری میخوای این کار بد رو جبران کنی؟؟؟
موطلایی برای لحظهای ساکت شد و در فکر فرو رفت.
در نهایت موطلایی گفت:
بابا، شاید اگر من برای آنها یک نامه بنویسم و عذرخواهی کنم، آنها منو ببخشن. البته فکر کنم خرس کوچولو یه صندلی جدید نیاز داره. و البته من باید فرنیای که خوردم رو هم جایگزین کنم!
مرد نجار لبخندی زد و گفت:
این خیلی فکر خوبیه.
در روزهای بعد، موطلایی نامه عذرخواهی را نوشت و با کمک پدرش، با دقت یک صندلی جدید برای بچه خرس درست کرد. او پول توجیبیهایش را هم جمع کرد تا بتواند به اندازهی کافی جو بخرد و فرنی بپزد.
وقتی همه چیز آماده شد، موطلایی همهی وسایل را برداشت و به سمت کلبهی خرسها در چمنزار حرکت کرد.
این بار در زد و منتظر ماند تا در را برایش باز کنند.
در باز شد.
بابا خرسه غرش کرد و گفت:
باز هم که تویی!
با شنیدن این حرف، مامان خرسه و بچه خرس با عصبانیت به سمت در آمدند.
بچه خرس فریاد زد:
زود باش این دختر بی ادب رو بخور بابا!!
موطلایی جواب داد:
صبر کنید! من آاومدم تا بگم متاسفم. میدونم کاری که کردم اشتباه بود. من هرگز نباید بدون اجازه وارد خانه شما میشدم و به وسایل شما دست میزدم. من نامهای نوشتم تا بگم چقدر متاسفم، یک صندلی جدید برای بچه خرس درست کردم و یک ظرف بزرگ فرنی با جو برایتان آوردم.
خرسها به هم نگاه کردن.
مامان خرسه گفت:
دختر عزیز، این خیلی کار شیرینیه که تو انجام دادی. ما حتما عذرخواهی تو رو میپذیریم!
موطلایی پاسخ داد:
خیلی خیلی متشکرم.
حتما شما خوشحال میشید که خرسها موطلایی رو نخوردن. او واقعاً درس خوبی گرفته بود. موطلایی از بی فکری خودش پشیمون شد و از اون روز به بعد به خودش قول داد که با هرکسی ملاقات می کنه، مهربان و مؤدب باشه.
و البته این تموم ماجرا نبود.
مو طلایی و سه خرس بامزه خیلی زود به بهترین دوستان هم تبدیل شدن. اونها با هم دنبال پروانهها میدویدن و فرنی خوشمزه میخوردن. مو طلایی و سه خرس تا آخر عمر دوستای مهربون و صمیمی باقی موندن!!
منبع:
قصه عالی بود آموزنده و جالب
با سلام
این داستان
ذهنیت بچه ها رو نسبت به خرسها آدمخوار نشون میده😲 وتاثیرات عجیبی خواهدداشت
!¡!
بنظرم وقتیکه عروسک خرس محبوبترین نوع عروسکها هست بهتر میشه راجع بهشون داستان نوشت🐻🐼
سلام وقت بخیر
خیلی داستان جالبی بود خصوصاً اونجایی که خرس بزرگ میخواست موطلایی رو بخوره 💯🌻😎🤩🥰😍😂😆☺️🤣😊
خيلي عاليييييييي و شگفت انگيز
خیلی آموزنده بود🥲🥹
جالب بود ولی تو کارتون والا موطلایی آخر یتیم میشه 🤦💛
به نظر من هم غصه جذابی بود و هم اموزنده