روزی روزگاری، یک کفاش مهربان زندگی میکرد که خیلی خیلی فقیر بود.
اون مرد صادق و سخت کوشی بود، اما روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود. روزگارش خیلی سخت بود در حدی که دیگر نمیتونست خرجش رو دربیاره.
تنها چیزی که در کارگاه او باقی مونده بود، یک ذره چرم بود که فقط برای ساختن یک جفت کفش کافی بود.
هنگام غروب خورشید، آخرین تکه چرم ظریف خودش رو با دقت برید و اونو روی میز کارش گذاشت تا روز بعد کارش را تموم کنه.
در کارگاهش رو بست، آه سنگینی کشید و به خانه برگشت تا پیش همسرش باشه.
کفاش با ناراحتی به همسرش گفت:
دستمو بگیر عزیزم. بیا آرزو کنیم که بخت و اقبالمون تغییر کنه و پاداش زیادی که لیاقتش رو داریم برای سالهای زیادی که کار کردیم، به دست بیاریم.
همسرش دستاش رو دراز کردو اونها رو به آرومی در دستان همسرش گذاشت و اونا با هم از ته دل آرزو کردن.
کفاش صبح روز بعد زود از خواب بیدار شد. طبق معمول صبحانه خورد، مسواک زد، از همسرش خداحافظی کرد و راهی کارگاه شد.
انتظار داشت روی میز کارش چرمی که دیشب با دقت بریده بود تا کفش زیبایی با اون بسازه رو پیدا کنه.
اما اصلا چرم رو پیدا نکرد. در کمال تعجب، اون روی میز کار، یک جفت از بهترین کفشهایی که تا اون روز دیده بود رو پیدا کرد که کاملاً ماهرانه دوخته شده بود و مثل الماس میدرخشید.
کفاش کاملا مات و مبهوت شده بود و همان جا خشکش زده بود!!
کفاش با خودش فکر کرد:
من اصلا باورم نمیشه!!
ناگهان صدای بلندی اومد و در کارگاه باز شد. مردی خوش لباس وارد شد و گفت:
صبح بخیر آقای مهربون. داشتم رد میشدم و اون جفت کفش خیلی قشنگ روی میز کارتو ن نظرم رو جلب کرد. آیا میتونم لطفا اونا رو امتحان کنم؟
کفاش گفت:
البته. چرا که نه. بفرمایید.
مرد زانو زد و کفش ها رو امتحان کرد.
مرد گفت:
همونطور که گمان میکردم، کاملا مناسبن. من حتما اینا رو میخرم!!
اتفاقی که بعدش افتاد، کفاش رو خیلی شوکه کرد.
مرد از کفاش قیمت کفش ها رو پرسید. کفاش قیمت کفشها رو به مرد خوشتیپ گفت.
مرد فریاد زنان گفت:
اصلا. باورکردنی نیست!!
کفاش ناامید به نظر می رسید.
مرد ادامه داد:
منظورم اینه که کاملا مشخصه این کفشا خیلی با کیفیت و مرغوبن. من حتما دو برابر این قیمت به تو پرداخت میکنم!!!
کفاش از سخاوت مرد صمیمانه تشکر کرد. مرد لبخندی زد، کلاهش رو از سرش برداشت و با کفشهای جدید و بسیار براقش از در بیرون رفت.
کفاش با پولی که از فروش کفش به دست آورده بود بیرون رفت و چرم بیشتری خرید. این بار اونقدر چرم داشت که میتونست دو جفت کفش بسازه.
هنگام غروب خورشید، دو تکه چرم ظریف رو با دقت برش داد و اونا رو روی میز کارش گذاشت تا روز بعد کارش رو تموم کنه.
صبح روز بعد، در کمال تعجب، باز هم همین اتفاق افتاده بود. اما این بار یک جفت کفش روی میز کار کفاش نبود. بلکه دو تا بود. و مثل قبل، کیفیت کار اونقدر عالی بود که دو مرد خوش لباس وارد کارگاه اون شدن و کفشها رو به قیمت خیلی بالاتری از تصور کفاش خریدن!!
این داستان هر روز ادامه داشت. کفاش با پولی که صبح به دست میاورد، اونقدر چرم میخرید تا دو برابر کفشهای امروز بتونه برای فردا کفش آماده کنه. و هر روز صبح، کفشها کاملاً آماده شده و واکس خورده روی میز کار او چیده میشدن و آمادهی فروش بودن.
چهار جفت
هشت جفت
شانزده جفت
سی و دو جفت.
این ماجرا برای هفتهها ادامه داشت تا اینکه کفاش هر روز هزاران جفت کفش میفروخت که هرکدوم از قبلی زیباتر و باکلاس تر بود.
کفاش و همسرش دیگه فقیر نبودن. در واقع، اونا از فروش این همه کفش کاملاً ثروتمند شده بودن.
یک شب کفاش رو به همسرش کرد و گفت:
همسر عزیزم، من به خاطر ثروت شگفت انگیز اخیر خودمون احساس خوشبختی میکنم و مشتاقم راز پشت این ساخت جادویی این کفشهای زیبا رو بدونم. اینجوری میتونیم از کسی که این کفشها رو دوخته درست و حسابی تشکر کنیم!!
همسرش پاسخ داد:
به نظرت چطوره که امشب بیدار بمونیم؟
کفاش قبول کرد.
همون شب وقتی ساعت، دوازده شب رو نشون میداد، هر کدوم یه شمع روشن کردن، بیصدا به سمت کارگاه رفتن و از پنجره یواشکی داخل کارگاه رو نگاه کردن.
چیزی که دیدن واقعا جادویی بود و باعث شد از تعجب دهنشون باز بمونه!!!
لشکری از جنهای زیبا کارگاه را پر کرده بودن. هر جن بیش از 12 سانتیمتر قد نداشت و روی چهارپایه چوبی کوچکی نشسته بود و با جدیت کار میکرد. هر جن مشغول دوختن یک کفش بود!!
اونا با چنان سرعتی تند و تند میدوختن و چکش می زدن و می دوختن که به سختی میشد بازوان کوچکشون رو دید.
یکی از جنها ایستاده بود.
اون نه چکش میزد و نه چیزی میدوخت.
در عوض، او مثل یک رهبر ارکستر، در جلوی کارگاه روبهروی جنهای دیگه ایستاده بود.
او کلاه صورتی بلند و نوک تیزی به سر داشت که روی اون نوشته شده بود: جن بزرگ رئیس!!
ناگهان شمع از دست کفاش لیز خورد و با صدای بلندی روی کف سنگی فرود اومد.
با شنیدن این صدا، همه جنها از وحشت خشکشون زد.
لحظهای گذشت، سپس جن بزرگ رئیس فریاد زد:
همتون خیلی سریع فرار کنین!!!
چیزی که پیش اومد، یه هرج و مرج تمام عیار بود. همه جنها سریع به این طرف و اونطرف میدویدن تا بتونن سریع از کارگاه فرار کنن.
کفاش فریاد زد:
لطفا صبر کنین!
همسرش گفت:
ما اومدیم اینجا تا از شما به خاطر همه تلاشها و محبت شگفت انگیزی که در حق ما کردین، تشکر کنیم. ما میخوایم قدردانی خودمون رو با انجام یک کار محبت آمیز نشون بدیم!!
با شنیدن این حرفها، ترس جن کوچولوها از بین رفت و به جن بزرگ رئیس نگاه کردن.
جن بزرگ رئیس جلوتر رفت و گفت:
ما گرسنهایم و لباسهای ما پاره و کهنه است. آیا اونقدر مهربون هستین که به ما غذا بدید و لباسهامون رو عوض کنید؟ اگر این کار رو بکنین، ما برای همیشه مدیون شما میمونیم!!
کفاش روی زمین دراز کشید تا هم قد جن رئیس بزرگ بشه.
کفاش به او لبخند زد و به آرومی گفت:
البته اعلیحضرت. ما با کمال میل تموم غذا و لباس مورد نظرتون رو به شما میدیم. و لطفا منو ببخش، اما من متوجه شدم که پاهای شما برهنه است. من میخوام برای هر کروم شما یک جفت کفش عالی و با کیفیت بدوزم. آیا شما اینو قبول میکنید؟
جن بزرگ رئیس لبخند زد و جواب داد:
حتما… این خیلی عالیه!!
از اون روز به بعد جنها، کفاش و همسرش بهترین دوستان همدیگه شدن. اونا سخت کار کردن و زندگی شاد، مرفه و کاملی رو در کنار هم گذروندن.
خیلی جالب و قشنگ بود و اینکه اخرشم قشنگ تموم شد ک رو بچه تاثیر مثبتی میذاره
خيلي خوب بود
بسیار قصه عالی وقشنگی بود مرسی از شما
خوشحالیم که همراه موشیما هستید!
عالی خوب بود