روزی روزگاری در زمانهای خیلی دور، پسرک چوپانی بود که تموم روز مراقب گوسفندهای اربابش بود. اون فقط باید هر روز اون جا توی مزرعه مینشست و هیچ کاری نداشت جز این که چریدن گوسفندهای ارباش رو ببینه.
پسرک خیلی خیلی حوصلهاش سر میرفت!! اون گاهی با سگش صحبت میکرد. بعضی وقتا هم توی نیلبک کوچیکش آهنگهای بامزه مینواخت. ولی خیلی زود از همین کارها هم خسته میشد!!
یک روز، وقتی مثل همیشه در مزرعه نشسته بود و داشت گوسفندها رو نگاه میکرد، به فکرش رسید که اگه یک روز، یک گرگ به گله حمله بکنه، باید چیکار کنه؟! اربابش بهش گفته بود که اگه گرگ به گله حمله کرد، باید با داد و فریاد مردم روستا رو صدا بزنه تا بیان و کمکش کنن.
سپس فکر کرد و یک نقشه کشید که به نظرش خیلی با حال میومد!! اون به دروغ و با صدای خیلی بلندی فریاد زد:
گرگ!!! گرگ!!! آی مردم کمک کنید!!
همونطور که پسرک حدس زده بوده، اهالی روستا بدون اتلاف وقت، کارهاشون رو رها کردن و به سمت مزرعه دویدن تا به اون کمک کنند. وقتی اهالی به مزرعه رسیدن با تعجب دیدن که هیچ گرگی وجود نداره و پسرک اونا رو گول زده. پسرک ایستاده بود و قاه قاه به اهالی روستا که گول خورده بودن میخندید!!
یکی دو روز بعد، پسرک چوپان دوباره همون حقه رو تکرار کرد و فریاد زد:
واااای، مردم کمک کنین!! گرگ!! گرگ!!
یک بار دیگه، اهالی روستا به کمک او دویدن، اما پسرک چوپان دوباره به اونا خندید!!
پس از یک روز طولانی، گرم و آفتابی، وقتی خورشید در حال غروب بود و سایههای درختان جنگل روی زمین دیده میشدن، پسرک چوپان آروم نشست و با سگش صحبت کرد و بعدش خمیازه کشید. درست تو همون لحظه، یک گرگ واقعی از جنگل بیرون اومد و شروع به حمله به گلهی گوسفندها کرد.
پسر که خیلی ترسیده بود و به سمت روستا برگشت و فریاد زد:
واااای کردم به دادم برسید!!! گرگ!! گرگ!!
اهالی روستا صدای فریاد اون رو شنیدن؛ اماچون پسرک چوپان اونا رو چندین بار گول زده بود، این دفعه حرفش رو باور نکردن و به کمکش نرفتن!!
قسمت غم انگیز ماجرا اینه که گرگ تعداد زیادی از گوسفندها رو یک لقمهی چپ کرد. همونطور که احتمالا حدس میزنید، ارباب از دست پسرک خیلی خیلی عصبانی شد و بهش گفت که دیگه حق نداره توی مزرعه کار بکنه!!
بله بچههای عزیزم!! عاقبت دروغ گفتن زیاد اینه که وقتی حقیقت رو هم میگید، دیگه کسی حرفتون رو باور نمیکنه!!
خفن ترین قصه ای که تا حالا تو عمرم شنیدم
اموزنده بود