سلام بچهها!! من پالی هستم. من یک سگ راهنما هستم.
وقتی که خیلی بچه بودم، صاحبم به من گفت که من میتونم یک سگ راهنما باشم و به افرادی که نمیتونن ببینن کمک کنم!!
من اون موقع اصلا نمیدونستم که معنی سگ راهنما بودن چیه!! ولی میدونستم که یک شغل خیلی خاصه!!
وقتی که کمی بزرگ شدم، به مدرسه رفتم تا یاد بگیرم چطور یک سگ راهنما بشم.
خواهرم به یک مدرسهی دیگه رفت تا یاد بگیره چطور به بچههایی که مبتلا به اوتیسم هستن کمک بکنه و دوست اونا باشه تا بهشون آرامش بده.
یکی از برادرهای دیگهی منم رفت به یک مدرسهی دیگه تا بتونه یاد بگیره چجوری قبل از این که افراد مریض بشن، بهشون هشدار بده و جلوی بیمار شدنشون رو بگیره.
بقیهی خواهر و برادرهای من به مزرعههای اطراف رفتن تا بتونن دوست خانوادهها و بچههاشون باشن. آخه میدونید، هر سگی که نمیتونه یک سگ راهنما بشه!!
مدرسه خیلی خیی سخت بود. من باید چیزهای خیلی زیادی رو یاد میگرفتم!!
من بای یاد میگرفتم که چطور قبل از رد شدن از خیابون، به چپ و راست نگاه بکنم. تازه باید یاد میگرفتم که رنگهای قرمز، زرد و سبز چراغ راهنمایی چه معنیای دارن و من وقتی اونا رو دیدم باید چیکار بکنم!!
من باید یاد میگرفتم که چطور یک آدمو راهنمایی کنم تا به چپ یا راست بره. یا چطور از پله بره بالا و پایین. باید یاد میگرفتم که چطور به آدما بگم باید به سمت جلو یا عقب حرکت کنن!!
من باید یاد میگرفتم که چطوری بفهمم که کجا هستم و چطور راه برگشت به خونه رو پیدا کنم. حتی وقتی توی خیابونهای جدید و نا آشنا میرم.
من باید یاد میگرفتم که چطور توی رستوران و سر میز غذا رفتار بکنم. من اصلا اجازه ندارم که توی رستوران از بقیه غذا بخوام. این کار خیلی خیلی سخته!!
من باید یاد میگرفتم که وقتی قلادهام بازه، میتونم بازیگوشی کنم و خوش بگذرونم؛ ولی به محض این که قلادهام بسته شد باید سر کارم برگردم. قلادهی بسته یعنی این که من چشمهای صاحبم هستم و باید امنیت اونو تامین بکنم و مراقب باشم که اون درست قدم برمیداره.
بعد از مدت خیلی زیادی، من از مدرسه فارغالتحصیل شدم. معلمم منو به کتی معرفی کرد. کتی قرار بود صاحب من باشه. ما هر دومون حسابی هیجان زده بودیم!!
ما چند هفته با هم تمرین کردیم و حسابی با هم دوست شدیم. کتی خیلی خیلی مهربونه و وقتایی که قلادهی منو باز میکنه حسابی باهام بازی میکنه و منو سرگرم میکنه!!
یک روز بعد از کلی تمرین، معلمم به من گفت که من و کتی دیگه آماده شدیم. من به خونهی کتی رفتم تا از اون به بعد با صاحب و دوست جدیدم زندگی کنم!
ما سالهای خیلی زیادی رو با هم گذروندیم و تجربههای خیلی خوبی با هم داشتیم. ما با هم خرید رفتیم، مهمونیهای زیادی شرکت کردیم، توی رستورانهای خیلی خوب غذا خوردیم و کل کشور رو با هم سفر کردیم.
من از کتی مراقبت کردم. من میتونستم بفهمم که کتی کی خوشحاله، کی ناراحته و کی بی حوصلهاست. من همیشه تلاش کردم تا شرایط رو برای کتی راحتتر کنم و خوشحالش کنم.
کتی هم از من مراقبت میکرد. اون هم میتونست بفهمه که من کی خوشحالم، کی ناراحتم و کی بی حوصلهام. کتی هم همیشه تلاش میکرد تا به من کمک بکنه تا زندگی راحتی داشته باشم و خوشحال باشم.
زمان زیادی گذشت و من الان دیگه نمیتونم به کتی کمک بکنم و باید بازنشسته بشم. کتی الان به مدرسه برگشته تا با سگ راهنمای جدیدش تمرین بکنه.
من قراره فردا سگ راهنمای جدیدش رو ببینم و بهش کمک کنم تا کتی رو بهتر درک بکنه.
بعد هم مثل بقیهی خواهرها و برادرهام میرم تا برای یک خانوادهی جدید و بچههاشون توی مزرعه یک دوست خوب باشم و بهشون کمک بکنم. من واقعا خیلی خیلی خوشحالم.
خیلی ممنون ❤️❤️❤️❤️❤️❤️💜💜💜💜💜💜💗💗💗💗💗💗💯💯💯💯💯💯💕💕💕💕💕🥇🥇🥇🥇🥇🥇🥇🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
عالی ❤️😍
عالييييييييييييييي بود 🌸🌸🌸🌸❤️❤️💚💚🤎🤎🖤🖤💛💛🧡🧡💜💜🤍🤍💙💙😍😍😍😍😍🙏🙏🙏🙏🥰🥰🥰🌈🌈🌈🌈😘
بسیار عالی بود