اژی، یک اژدهای جوان و آبی رنگ بود که توی کوههای سنگی اسکاتلند زندگی میکرد! هر روز این اژدهای بازیگوش جوون خیلی زود از خواب بیدار میشد و دور تا دور کوهستان و بالای دامنههای سرسبز پرواز میکرد تا یک کار جالب برای انجام دادن پیدا بکنه!
وقتی که اژی گرسنه میشد، برمیگشت به غارشون. مامان اژدها هر روز یک سوپ داغ و خوشمزه برای ناهار آماده میکرد که اژی خیلی خیلی دوست داشت!
اون روز وقتی اژی به غار برگشت، مامان اژدها با مهربونی گفت:
عزیزم، برو سریع بالهات رو بشور تا با هم ناهار بخویم! امروز غذای مورد علاقهات رو درست کردم! سوپ نخود فرنگی و وزغ!!
ولی اژی با ناراحتی جواب داد:
اوه، مرسی مامان!
مامان اژدها که تعجب کرده بود، گفت:
اژی چرا ناراحتی؟ چی شده؟ تو که هر روز خیلی شاد و خوشحال برای خوردن ناهار میومدی! چرا امروز اینقدر غمگینی؟
اژی با غر غر جواب داد:
مامان من خیلی خیلی تنهام! من هیچ دوستی ندارم! توی کل رودخونهها، کوهستان و دامنههای سرسبز هیچ اژدهایی نیست که من بتونم باهاش بازی کنم!
مامان اژدها با مهربونی جواب داد:
من یک ایده دارم. چرا به زمین بازی دهکده پرواز نمیکنی؟ برو اون جا و ببین که آیا هیچکدوم از بچهها دلشون میخواد که با تو بازی کنن یا نه؟!
صبح روز بعد، اژی خیلی زود از خواب بیدار شد. اون خیلی خیلی هیجان زده بود چون فکر میکرد که خیلی زود چند تا دوست خیلی خوب پیدا میکنه که میتونه باهاشون بازی کنه!
اژی کلاه نقاب دار ورزشیش رو سرش کرد و کروات شیکش رو دور گردنش گره زد. بعد از خونه بیرون رفت و پرواز کرد و از کوهستان و رودخونه گذشت تا به دهکده رسید!
اژی توی پیاده رو فرود اومد تا از مردم آدرس زمین بازی بچهها رو بپرسه!
یک مرد که معلوم بود حسابی ترسیده، به اژی اشاره کرد و با ترس و لرز گفت:
وای!! اون… اون دیگه چیه؟!
اژی با خودش فکر کرد:
این مرد حتما سردشه که اینقدر صداش میلرزه!! آخه آدما که نمیتونن مثل ما آتش توی نفسشون داشته باشن!! پس حتما خیلی براشون سخته که گرم بمونن!! آره حتما این مرد بیچاره سردشه!!
خیلی زود اژی به زمین بازی دهکده رسید و خیلی آروم و موقر روی زمین فرود اومد! زمین بازی پر از بچههای باهوش بود که بلوزهای قرمز و شلوار خاکستری پوشیده بودن و کروات مدرسشون رو زده بودن!
اژِی کرواتش رو مرتب کرد، گلوش رو صاف کرد و آمادهی حرف زدن شد. اژی پیش خودش فکر میکرد که لباسش خیلی مناسبه!! اون میخواست شروع کنه به حرف زدن که ناگهان بچهها شروع کردن به داد و فریاد!!
یکی از پسر بچهها داد زد:
واااااااااااااااااای!! فرااااار کنیییییییییید!!! زود باشیییید!! این یک اژدهاست!! الان هممون رو زنده زنده میسوزونه!!
همهی بچهها خیلی سریع دویدن و از زمین بازی فرار کردن! خیلی زود همهی بچهها ناپدید شدن و اژی تنها شد!!
اژی آه دردناکی کشید! تنها چیزی که اون میخواست، این بود که چند تا دوست خوب برای بازی کردن پیدا بکنه، اما اینجور که معلوم بود، آدمها خیلی خیلی از اژدها میترسیدن!!
اژی که حسابی کشتیهاش غرق شده بود، با صورت غمگین و وارفته به خونه رفت تا ببینه که مامان اژدها برای شام چی درست کرده!!
روز بعد، اژی تصمیم گرفت که دوباره برای دوست پیدا کردن به زمین بازی بره و این بار طور دیگهای تلاش بکنه!! اون دستمال گردن سفیدشو برداشت و اونو به کنار گوش چپش گره زد!!
بله! اون یک پرچم صلح درست کرده بود تا بچهها بتونن اونو ببینن و متوجه بشن که اژی قصد دعوا نداره و فقط میخواد دوست پیدا بکنه!!
اژی خیلی امیدوار بود که بچهها یک شانس دیگه بهش بدن و باهاش دوست بشن!
این بار اژی با پرچم سفیدش، خیلی آروم وسط زمین بازی فرود اومد و با صدای خیلی آروم و مهربونی گفت:
من فقط میخوام با شما دوست باشم تا با هم بازی کنیم!!
یکی از دختر بچهها گفت:
ولی تو چطور میتونی با ما بازی کنی؟ تو خیلی بزرگی!! اصلا نمیتونی توی تاب بشینی!! تازه توی سرسره هم که جا نمیشی!!
اژی فکر کرد و با خوشحالی گفت:
خب، چطوره که شما سوار من بشید تا من همتون رو به گردش ببرم و با هم بالای کوهستان و رودخونه پرواز کنیم؟! به نظرم این خیلی کار باحالیه!! شما دوست دارید؟
همهی بچهها با خوشحالی فریاد زدن:
هوراااا، این خیلی خوبه!!
همهی بچهها خیلی سریع بالا رفتن و روی کمر اژی سوار شدن!! اونا خیلی خیلی برای پرواز، هیجان زده بودن!!
از اون روز به بعد، اژی با تموم بچهها دوست شد! اون هر روز به زمین بازی میرفت و بچهها رو به گردش و پرواز میبرد. از اون روز به بعد اژی دیگه هیچوقت تنها نبود!!
فوق العاده بود، خیلی زیاد 🐲🐲🐲🐲🐲🐲🐲🐉🐉🐉🐉🐉🐉🐉🐉🐉🐉🐉🐉🐉🐉🐉🐉😁😁😁😁🇮🇷🎂🎂🎂🍤🦞🌯🍔🍔🍔🌭🌭🥪🥪
خیلی قشنگ بود ممنونم خاله
خیلی قصه هاتون قشنگ🦄🌈❤️🥕🎂🎡🎡👑🎨💞🤦🟣🟢💛💚🩵💙🧡🌺
خیلییی تصاویر قشنگی داشت….
مرسی.
شگفت انگيز مث اژي🐲🐲🐲🐲🐲🐉🐉🐉🐉🐉🐉
بسیار عالی