یک عصر زیبا بود و پرندهها داشتن چهچهه زنان به سمت لونههاشون پرواز میکردن. سارا و اما داشتن از پارک به سمت خونشون قدم میزدن.
اما گفت:
سارا نگاه کن! یک پروانه زیر بوتههای سبزه!
سارا گفت:
یک پروانه؟ یه بار دیگه نگاه کن!
اما گفت:
چی؟
اما وقتی خوب دقت کرد، دید که اون یک پروانه نیست! بلکه یک دختره که کش موی پروانهای به موهاش بسته!
اما و سارا از کنار خونهی دوستشون سوفی رد میشدن! اما سگ سوفی رو دید و با تعجب گفت:
نگاه کن! به نظرم سگ سوفی امروز موهاش رو دم موشی بسته!
سارا گفت:
به نظرم باید دوباره نگاه کنی!
اما گفت:
چی؟ هان؟!
اما وقتی کمی دقیقتر نگاه کرد، دید که اون موهای سگ نیست! بلکه موهای سوفیه که پشت سگ نشسته!
سارا و اما از کنار یک درخت زیبا رد میشدن! ناگهان اما داد زد:
وااااای! ساراااا! یک ماااااار بزرگ!!
و سریع از ترس توی بغل سارا پرید!
سارا گفت:
به نظرم باید دوباره نگاه کنی!
اما گفت:
هان؟!
ولی وقتی اما با دقت نگاه کرد، فهمید که اونا ریشههای درختن که از خاک اومدن بیرون.
سارا و اما از کنار خونهی لیزا رد میشدن. اما با تعجب گفت:
سارا! چطوری موهای مامان لیزا این قدر زود بلند شده؟ من دیروز دیدمش! اون موهاش کوتاه بود!
سارا گفت:
اما! دوباره نگاه کن!
اما گفت:
چی؟
ولی وقتی اما با دقت نگاه کرد، دید که اونا موهای مامان لیزا نیستن! بلکه اون یک شال بلند مشکیه!
سارا و اما از کنار کتابخونهی قدیمی رد میشدن! اما به باغچه نگاهی کرد و با تعجب گفت:
وااای سارا! من تا حالا ندیده بودم گیاه به این کوچیکی، میوهی به این بزرگی بده!
سارا گفت:
جدی؟ ولی به نظر من که باید دوباره نگاه کنی!
اما گفت:
چییی؟
ولی وقتی اما با دقت نگاه کرد، دید که اون یک بادکنک زرده که توی باغچه افتاده!
سارا به اما گفت:
اما بهتره عجله کنی! هوا داره تاریک میشه! کم کم چراغهای خیابون داره روشن میشه!
اما ناگهان ترسید و فریاد زد:
وااای! سارا نگاه کن! یه هیولا!
سارا گفت:
اما دوباره نگاه کن!
اما کمی نگاه کرد و بعد گفت:
آخییییش! اون فقط شاخههای درخته!
سارا و اما به خونه رسیدن!
اما گفت:
سارا ببین! این صندلهای مادربزرگه! مگه نه؟!
سارا و اما از پنجره سرک کشیدن! سارا گفت:
بله اما! مامانبزرگ این جاست! اون قول داده بود که با خودش شیرینی بیاره!
اما گفت:
ولی به نظرم باید دوباره نگاه کنیم! نکنه اون یه نفر دیگهاست که لباسش شبیه مادربزرگه! نکنه فقط یه لباسه که مامان روی صندلی پهنش کرده؟! نکنه یک کپه لباس باشه؟! نکنه…
سارا گفت:
اما دوباره نگاه کن!
اون مادربزرگ بود! و با خودش شیرینی خوشمزه آورده بود!
👌🏼👌🏼👌🏼مپ💋💋💋💋تعخغ🦄🦄🦄🧊🍺🧁🍭🍭
خيلي خوب و آموزنده ❤️🤎🖤💙💛🤍💜💚🧡🌈🌈🌈🌈🦄🦄🦄🦄🌹🌹🌹🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🤪🤩🤩🤩
سلام ممنون از قصه ی قشنگ تون ،🌹🎁❤️♥️💐💝
عالی بود