یک روز، فردریک جینگولیان پنجم که یکی از ساکنین سیارهی جنگول بود، تصمیم گرفت که به سیارهی زمین سفر کنه. اون سوار سفینهی قشنگش شد و به سمت زمین حرکت کرد. اون وقتی به زمین رسید، میخواست روی پیاده رو فرود بیاد اما اشتباهی با صدای بنگ بلندی، به پنجرهی اتاق آرچی برخورد کرد!
آرچی اون موقع توی تختش خوابیده بود. اما با این صدای بلند از خواب پرید. اون با چشمهای خوابالو بلند شد و پردهی پنجره رو کنار زد! اون یک سفینهی فضایی رو دید که داره روی چمنهای حیاط خونه پارک میکنه!
اون سفینه با اکلیل درخشندهی ماه پوشیده شده بود و چند تا شهاب سنگ به دمش وصل شده بود!
فردریک جینگولیان پنجم، روی لبهی پنجره ایستاد! اون کلاه فضاییش رو از سرش برداشت و با چشمهای درشتش پلک زد.
اون دقیقا شبیه یک قورباغه بود! به خاطر همین اگر اون یک کلاه فضایی نداشت و از یک سفینهی فضایی پیاده نشده بود، آرچی حتما فکر میکرد که اون یک قورباغه است!
فردریک جینگولیان پنجم با صدای بلندی گفت:
آرچی سالیوان از کوچهی پنجم خیابان سوم شهر مادرید! من اینجا هستم تا تو رو گروگان بگیرم!
آرچی با تعجیب فریاد زد:
منو گروگان بگیری؟! چراااا؟
فردریک جینگولیان پنجم توضیح داد:
من به تو نیاز دارم تا به من کمک کنی که سیارهام رو از نابودی نجات بدیم! این سفر خیلی خیلی طولانیه! تو الان لباس خواب پوشیدی! پس احتمالا خوابت میاد! مگه نه؟ خب تو توی سفینه چرت بزن! وقتی که بیدار بشی، ما به سیارهی جنگول رسیدیم! و با هم دیگه سیارهی جنگول رو از نابودی نجات میدیم.
این اصلا شبیه گروگان گیری که آرچی فکرش رو میکرد، نبود! ولی اون همیشه دلش میخواست که به یک سیارهی جدید سفر بکنه! و تازه، معلومه که آرچی اصلا دلش نمیخواست که سیارهی فردریک جینگولیان پنجم نابود بشه! برای همین قبول کرد!
آرچی از پنجره اومد بیرون و روی لبهی پنجره کنار فردریک ایستاد! فردریک خیلی کوچولو بود! اون چند سانتیمتر بیشتر نبود! اما آرچی دید که سفینهی فضایی فردریک، اون قدر بزرگ هست که خودشم توش جا بشه! آرچه از پلههای سفینه بالا رفت و روی یک صندلی نقرهای درخشان نشست!
اون سفینه خیلی خیلی قشنگ بود! سفینه پر از رنگ و نور بود! دقیقا مثل بازیهای کامپیوتری! فردریک جینگولیان پنجم به آرچی کمک کرد که کمربند ایمنیش رو محکم ببنده! بعد هم عینک مخصوص مسیریابیش رو به چشمش زد. بعد به آرچی گفت:
خب الان یک چرت کوتاه بزن! وقتی بیدار بشی ما میلیونها سال نوری از این جا فاصله دااااریم!
آرچی اصلا خوابش نمیومد! اما میلیونها سال نوری راه خیلی درازیه! طولی نکشید که آرچی به خواب عمیقی فرو رفت. وقتی آرچی بیدار شد، اون و فردریک جینگولیان پنجم، به سیارهی جنگول رسده بودن!
سیارهی جنگول، سیاره کوچیک و خیلی با حالی بود! سفینه روی یک ساحل با مزه فرود اومد! اون ساحل پر از درختهای بنفش بود! توی دریا، ماهیهای غول پیکر سیاه و سفید شنا میکردن که از آب بیرون میپریدن!
آرچی روی آب یک عالمه چیز سبز کوچولو دید که با موج بالا و پایین میرفتن! وقتی آرچی کمی دقت کرد، دید که اونا اهالی سیاره هستن که دارن موج سواری میکنن!
فردریک جینگولیان پنجم گفت:
ما توی سیارمون کلی موج ریز داریم! همین موجهایی که روی دریا میبینی و مردم سیاره روش موج سواری میکنن! این این ماهیهای سیاه و سفید هم، پیانو هستش! اونا همیشه سعی میکنن که موج سوارها رو بخورن!
آرچی چیزی نگفت! آخه اون حسابی تعجب کرده بود!
فردریک جینگولیان پنجم، با چشمهای قورباغهای درشتش پلک زد وگفت:
بیا بریم! باید لباست رو عوض کنی! باید یک لباس مناسب بپوشی!
فردریک جینگولیان پنجم دوباره پلک زد!
آرچی به پاهای فردریک نگاه کرد! اون کفشهای پشمالوی موقع خواب رو پوشیده بود! پاهای فردریک شبیه پنجهی خرس شده بود!
فردریک گفت:
همه توی ساحل، باید کفش پنجه خرسی بپوشن! مگه نه؟ مگه شما نمیپوشین؟
آرچی گفت:
لابد همینطوره دیگه!
فردریک از آرچی پرسید:
تو یک نوشیدنی نرم میخوای؟
آرچی که تازه از خواب بیدار شده بود، حسابی تشنه بود. برای همین با خوشحالی سرش رو تکون داد.
فردریک جینگولیان پنجم، دستش رو کرد توی کیفش و یک بطری رو در آورد! ولی بطری آلومینیومی توی دستش له شد! انگار اون نوشیدنی زیادی نرم بود!
فردریک پرسید:
رولت تخم مرغ هم میخوری؟
آرچی خواست که رولت تخم مرغ رو بگیره! اما قبل از اینکه بتونه حرکت بکنه، رولت تخم مرغ از دستش فرار کرد و قل خورد و رفت! اما فردریک جینگولیان پنجم، اصلا متوجه نشد! اون داشت سوار یک ماشین قرمز براق که اون طرف پارک شده بود، میشد!
فردریک گفت:
بدو آرچی! یک کارآگاه میخواد که تو رو ببینه!
آرچی که تا حالا یک کارآگاه واقعی از نزدیک ندیده بود، با هیجان گفت:
واقعا؟ یک کارآگاه واقعی؟
همینطور که آرچی داشت سوار ماشین قرمز میشد، فردریک گفت:
حواست باشه پاتو کجا میذاری! پشمالو اونجاست!
آرچی زیر پاشو نگاه کرد و یک سر کوچولوی بامزه رو دید! اون حیوون کوچولو سریع پرید و روی پای آرچی نشست. اون شبیه یک پاندای کوچولو بود!
فردریک گفت:
میتونی نازش کنی!
آرچی سعی کرد که پشمالو رو ناز کنه، اما اون خیلی خیلی خجالتی بود! برای همین پرید روی صندلی عقب و خودش رو جمع کرد!
فردریک گفت:
اون یک حیوون ماشینیه!
ماشین با صدای قام قام شروع به حرکت کرد!
اونا از روی تپههای رنگارنگ و شهرهای شب تاب رد شدن! فردریک به یک نقطه اشاره کرد! اون جا یک عالمه ماشین پارک کرده بودن و صدای موسیقی میومد! فردریک گفت:
اینا گروه ” موسیقی خفن ” هستن! اونا امشب کنسرت دارن! خیلی دوست داشتم که با هم بریم ولی اصلا وقت نداریم! متاسفانه!
ولی آرچی اصلا دلش نمیخواست به اون کنسرت بره! آخه موسیقی اونا خیلی عجیب بود!
بالاخره آرچی و فردریک به مقصدشون رسیدن. یک تمساح که کت ارتشی پوشیده بود، از زیر ماشین خزید بیرون. اون یک تخته شاسی بزرگ توی دستش بود. اون میخواست که با آرچی دست بده اما نگهان فردریک داد زد:
اردک!
همه ترسیدن و از جاشون پریدن؛ اما اون فقط یک اردک بود که لباس آزمایشگاه پوشیده بود و داشت نزدیک میشد! اون به تمساح نگاه کرد و گفت:
دندونجینگتیز، تو هم اینجایی؟! این همون پسر آدمیزاده که راجع بهش باهات صحبت کردم.
دندونجینگیتیز که معلوم بود از دیدن آرچی حسابی خوشحاله، محکم با آرچی دست داد!
اردک دانشمند گفت:
میدونی آرچی! من خیلی وقته که دارم راجع به سیارهی زمین تحقیق میکنم! من کلی تلاش کردم تا سیارمون رو دقیقا شبیه سیارهی شما بکنم! نظر تو چیه؟ به نظرت این موفقیت بزرگی نیست؟! نگاه کن! من ماشین یدک کش ساختم! دریل درست کردم! لوبیا و سیب زمینی کاشتم! همه چیز نشون میده که من دارم موفق میشم!
آرچی گفت:
خیلی با حاله! ولی همه چیز که به نظر درست میاد! پس چرا به من نیاز دارید؟
اردک دانشمند و فردریک به هم نگاه کردن! اردک گفت:
بله! اینجا خیلی باحاله چون ما سعی کردیم که دقیقا شبیه سیارهی زمین بشه! ولی برای قدم بعدی ما نگرانیم! ما شنیدیم که توی سیارهی شما، چیزی هست که برای شادی و خوشحالی خیلی خیلی لازمه! من شنیدم به اون میگن: ” کاردهای محبتآمیز “!
آرچی گفت:
اوه!!! حتما منظورتون…
اما اردک نذاشت که آرچی حرفش رو تموم کنه! اون گفت:
ببین! ما یک عالمه کارد و چاقو و تبر ساختیم! ولی نمیدونیم که چطور یدونه کارد میتونه محبت آمیز باشه یا کسی رو خوشحال کنه! کارد و تبر که تیزه و همه جا رو میبره! ما اگر این کاردهای محبتآمیز رو توی سیاره پخش کنیم، همه با هم دعوا میکنن و همه چیز رو میبرن! اینجوری سیارهی قشنگ ما نابود میشه!
اردک و فردریک جینگولیان پنجم، به نظر خیلی نگران میومدن!
آرچی نتونست جلوی خندهاش رو بگیره! اون گفت:
کاردهای محبت آمیز که نه! “کارهای محبت آمیز”! شما باید با همدیگه مهربون باشید! نیازی به اون کارد و تبر هم ندارید! کارهای محبت آمیز یعنی این که بدون هیچ دلیلی با هم مهربون باشید! این خیلی آسونه! هر چقدر که بیشتر مهربون باشید و کارهای محبت آمیز انجام بدید، همه شادتر و خوشحالتر میشن!
کارآگاه پرسید:
مهربونی؟ این چیه؟ اسم یک غذاعه؟ میشه با شیر خوردش؟!
آرچی که باز خندهاش گرفته بود، گفت:
نه!! مهربونی که غذا نیست! این یعنی با بقیه خوب رفتار کنی و بهشون لبخند بزنی! این اصلا سخت نیست! اصلا نیازی نیست که چیزهای گرون بسازید یا شبیه سیارهی زمین باشید! فقط لارمه که با هم مهربون باشید و به هم کمک کنید! هر چقدر شما با بقیه مهربون تر باشید، بقیه هم با شما مهربون تر میشن!
کارآگاه گفت:
آهان! متوجه شدم!
فردریک جینگولیان گفت:
این زیادم سخت نیست! تو یک ابر قهرمانی آرچی!
وقتی که آرچی داشت میرفت تا سوار ماشین بشه، کارآگاه بهش گفت:
من حتما باید اینو بهت بگم! من طرفدار پر و پا قرص توعم آرچی! قبل از این که بری خونه، چیکار دوست داری توی سیارهی جنگول بکنی؟ هنوز یک ساعت تا موقع حرکتت به سمت خونه مونده! توی سیارهی زمین هنوز صبح نشده!
آرچی که حسابی خوشحال شده بود، گفت:
من میخوام که با اون هواپیما پرواز کنم!
آرچی به یک هواپیمای عجیب اشاره کرد که دود از کنارههاش میزد بیرون!
کارآگاه گفت:
آهان! هواپیمای قرمزو! با همهی امکانات!
همهی اونا سوار هواپیما شدن و حسابی با هواپیمای قرمزو دور سیارهی جنگول گردش کردن! وقتی که موقع رفتن آرچی رسید، رفت و سوار سفینهی فضایی فردریک شد!
همهی دوستهاش باهاش دست دادن و خداحافظی کردن! آرچی کمربند ایمنیش رو محکم بست! خیلی زود اونا به سمت سیارهی زمین حرکت کردن!
آرچی از بالا به سیارهی جنگول نگاه کرد! اون سیاره واقعا قشنگ و زیبا بود! آرچی خیلی خیلی خوشحال بود که راجع به کارهای محبت آمیز به اهالی اون سیاره گفته! حالا اونا میتونستن خیلی خیلی شاد باشن! آرچی خمیازهای کشید و به خواب رفت! اون میدونست که وقتی بیدار میشه، حتما به خونشون رسیده!
واقعاً قشنگ بود ،من و مامانم خیلی خندیدیم ممنون👾👾🤖🤖
😅😅😅🌯🌯🌯⛏️
درسته باید به هم کمک کنیم و من از این داستان خوب خیلی خوشم اومد از نویسنده و تصویرگر خیلی ممنونم که این داستان خوب رو برای ما نوشتند. 🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
واقعا سیاره ی جنگول وجود دارد 🤔🤔❔❔
خيلييييي خيلييييي قشنگ بود
ممنون از تیم عالی تون…
خدا قوت.
خوشحالم که با موشیما آشنا شدم….
از بس کتاب داستان خریده بودم خسته شده بودم..
اما موشیما پراز داستان ها و قصه های متنوع است که بچه ها میتونن از شنیدنش لذت ببرن و به خواب برن.
واقعا داستان بینظیری بود.
فوقالعاده بود فوقالعاده واقعا
عالی بود
دستتون درد نکنه خدا قوت بده
سلام و وقت بخیر! خوشحالیم که کنار با موشیما همراه هستید.