بچهها! شما تا حالا تونستید که یک شکلک خیلی خندهدار و بامزه با صورتتون در بیارید؟!
خب راستش من قبلا یه دختری رو میشناختم که اسمش پرسی بود! اون حرفهای ترین شکلکهای دنیا رو در میآورد!
اون ادای ماهی و اسب و دلقک در میاورد! اون بعضی وقتا اینقدر مشغول شکلک در آوردن میشد که یادش میرفت صورت عادیش چجوریه!
پرسی دوست داشت که با شکلک در آوردن مامانش رو سوپرایز بکنه! اما ای کاش که این کار رو نمیکرد!
هر وقت که مادر پرسی میومد توی اتاقش، پرسی میپرید و یک شکلک عجیب از خودش در میآورد!
مادرش از ترس میپرید و فریاد میزد:
ای وااای! پرسی! دست از شکلک در آوردن بردار! یک روز بالاخره جهت باد عوض میشه و صورتت همین شکلی میمونه!
وقتی مامانش اینو میگفت، پرسی میخندید و کتابش رو میآورد جلوی صورتش تا درس بخونه!
ولی تا مامانش خیالش راحت میشد که پرسی بالاخره داره یک کار مفید انجام میده و کتاب میخونه، پرسی کتابش رو از جلوی صورتش میآورد پایین و….
بوووووم!
یک شکلک خیلی عجیب و غریب دیگه!
انگاراین دختر اصلا دست بردار نبود!
مادرش آهی بلندی میکشید و میگفت:
آه پرسی! چرا از این کار دست بر نمیداری؟
ولی آین آه مامان اصلا کار ساز نبود! شکلک از روی صورت پرسی محو نمیشد!
اما پرسی نمیدونست که جهت باد داره حسابی عوض میشه…
یک روز، پدر پرسی داشت توی باغچهی خونه، گوجه فرنگی میکاشت!
پرسی از پشت پدرش پرید بیرون وبا یک شکلک عجیب و غریب گفت:
وووووهووووو!
ولی توی همون لحظه، یک باد سرد زمستونی از قطب جنوب شروع به وزیدن کرد و از روی تکه یخهای شناور رد شد!
اون باد از روی زمین و دریا، شهر و روستا، یخبندان و جنگل، رد شد و بالاخره توی باغ خونهی پرسی فرود اومد!
و این باد، به صورت پرسی هم برخورد کرد!
پرسی خواست که شکلکش رو از روی صورتش برداره!
اما…
اون نتونست!!
پرسی با آه و ناله گفت:
بابا! بابا! صورت من این شکلی شده!
پدرش گفت:
پرسی دست از این بازیهای مسخره بردار! زود این شکلک رو از روی صورتت بردار!
پرسی که خیلی سخت میتونست دهنش رو تکون بده، گفت:
بابا! من واقعا نمیتونم! صورتم اینجوری گیر کرده!
و پدرش، بیل رو گذاشت زمین و با دقت به صورت پرسی نگاه کرد!
و بعد صورتش رو در هم کشید و نا امید شد! چون فهمید که پرسی داره حقیقت رو میگه!
پدرش آهی کشید! اون روبروی پرسی ایستاد و یک چشمش رو بست تا فکر کنه و ببینه که باید چی کار بکنه!
ولی درست تو همون لحظه…
یک باد خیلی گرم از بیابونهای داغ استرالیا شروع به وزیدن کرد! اون از روی دم یک کانگورو، سر یک کوآلا و جنگلهای استوایی رد شد. اون باد از روی شهرها و دریاها رد شد و هزاران کیلومتر رو طی کرد…
و بعد با یک سوت بلند، توی بوتههای گوجه فرنگی باغ خونهی پرسی فرود اومد!
ولی اون باد، فقط به بوتههای گوجه فرنگی نوزید! اون باد به صورت بابای پرسی هم برخورد کرد!
و…
ای وااااای! صورت بابای پرسی هم گیر کرد!
جهت باد دوباره عوض شده بود!
حالا صورت پرسی و باباش توی شکلک گیر کرده بود!
پرسی و پدرش دویدن سمت خونه!
پرسی با گریه گفت:
مااااامااااان! ماااامان!
مامان پرسی که داشت نقاشی میکشید، وقتی صدای وحشت زدهی اونا رو شنید، خیلی سریع به سمت باغچه دوید!
وقتی اونا رو دید، از تعجب ایستادو یک عالمه وحشت و تعجب اومد توی صورتش!
و بعد…
درست توی همون لحظه…
یک توده هوا از کوههای کشور چین شروع به وزیدن کرد! اون از روی رودخونههای وسیع، دریاچههای زلال و شهرهای شلوغ رد شد!
اون باد شیرجه زد و توی کوهها پیچید! از توی درختها شنا کرد و کیلومترها وزید…
و باورتون نمیشه اگه بگم کههه…
اون درست توی باغچهی خونهی پرسی فرود اومد!
و اون باد ناقلا، به صورت مامان پرسی هم برخورد کرد…
ای واااای نههه!
صورت مامان پرسی هم گیر کرد! حالا هر سه تاشون داشتن گریه میکردن! این خیلی عجیب بود! اونا اصلا باورشون نمیشد!
اونا هر چقدر میتونستن تلاش کردن تا صورتهاشون رو درست کنن! اما هیچ فایدهای نداشت!
جهت باد عوض شده بود و هیچ کاری نمیشد کرد!
اونا خیلی زود فهمیدن که تنها امیدشون اینه که جهت باد دوباره عوض بشه!
و وقتی جهت باد عوض شد، اونا خیلی کم فرصت دارن تا تمرکز کنن و سریع صورتشون رو به حالت عادی در بیارن!! و اصلا هم نباید طولش بدن!
حتی پرسی هم که این همه توی شکلک در آوردن حرفهای بود، این کار براش سخت بود! چون اون تا حالا صورت عادیش رو تمرین نکرده بود!
اونا میدونستن که این مشکل رو خودشون باید حل بکنن!
مامان پرسی، یک پنکهی قدیمی که توی انباری بود رو آورد و به سمت صورتهاشون گرفت!
اما نه…
این باد اصلا کافی نبود!
اونا سشوار رو امتحان کردن! اما جواب نداد!
اونا رفتن و با سرعت خیلی خیلی زیاد توی باغچه دویدن! اما هیچ فایدهای نداشت!
پرسی توی فرغون نشست و باباش اونو هل داد! اما اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاد!
اونا سرشون رو محکم تکون دادن، با بادبزن خودشون رو باد زدن! خلاصه هر کاری رو که به ذهنشون میرسید امتحان کردن! اما فایده نداشت! هیچ اتفاقی نیوفتاد!
جهت باد عوض شده بود و کاریش نمیشد کرد!
و بعد پرسی، که خیلی دختر باهوشی بود، ایستاد و دور و برش رو نگاه کرد!!
و نااااگهاااان…
چشمش به تو افتاد!
بله به تو!
پرسی گفت:
آهای تو!! میتونی لطفا محکم ورق بزنی و بری صفحهی بعدی؟
و بعد پرسی و مامان و باباش به تو نگاه کردن و سعی کردن تا حالت صورتشون رو عادی بکنن!
و بعد…
یک باد خیلی خوب از حرکت نوک انگشتای تو درست شد و از روی صفحهی کتاب رد شد و به لامپها و سیمها برق برخورد کرد! اون از روی تلویزیون و یخچال گذشت و بالاخره توی باغچهی خونهی پرسی فرود اومد!
این باد ناقلا، به صورتهای پرسی و مامان و باباش هم برخورد کرد!
آره خودشه! همین برای عوض کردن جهت باد کافی بود!
و ناگهاااان…
بله… تو اونا رو نجات دادی! پرسی و مامان و باباش صورتهای عادیشون رو دوباره به دست آوردن!
و از اون به بعد حسابی مراقب بودن که دیگه شکلک در نیارن!
آخه تو که میدونی!
یه وقت ممکن بود دوباره جهت باد عوض بشه!
خیلی عالی من قهرمانم😎❤️🔥
خیییییییییییلی خوب بود ،💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓❤️💕❤️
نیاز به تلاش بیشتر
خيلي مسخره بود
بسیار عالی و خوب بود دوست داشتم
پسر ۴ساله من از اینکه تونست اونارو نجات بده خیلی خوشحال شد
باد تمثیل از اینکه همیشه در بر یک پاشنه نمیچرخه.
پسرم وقتی داستان تموم شد گفت صد آفرین به نویسنده داستان 🤩🤩
آخه باد چه ربطی به صورت داره بنظرم داستان منطق درستی نداشت
منم متوجه نشدم دقیقا ربط باد و خشک شدن صورت رو🤷🏻♀️
راست میگی