یک روز خیلی آفتابی توی جنگل سبز بود و همهی حیوونا داشتن حسابی بازی میکردن!
یوزپلنگ به شیر گفت:
بیا و با من بازی کن آقا شیره! اگه میتونی منو بگیر!
و بعد تند و سریع شروع به دویدن کرد!
شیر گفت:
من دلم نمیخواد بازی کنم! من میدونم که میبازم!
فیل گفت:
بیا با من بازی کن آقا شیره! بیا با سنگها توپ بازی کنیم!
و بعد تند و سریع رفت که دنبال سنگ بگرده!
شیر گفت:
من دلم نمیخواد بازی کنم! من میدونم که میبازم!
میمون کوچولو گفت:
بیا با ما بازی کن آقا شیره! ببینیم کی میتونه بیشتر موز بخوره!
و بعد تند و سریع از روی شاخهها پرید و رفت که موز بچینه!
شیر گفت:
من دلم نمیخواد بازی کنم! من میدونم که میبازم!
آهو گفت:
بیا با من بازی کن آقا شیره! بیا ببینیم کی میتونه بلندتر بپره!
و بعد تند و سریع شروع کرد به پریدن!
شیر گفت:
من دلم نمیخواد بازی کنم! من میدونم که میبازم!
کروکودیل گفت:
آقا شیره بیا با من بازی کن! بیا با هم مسابقه شنا بدیم!
و بعد شروع کرد به شنا کردن!
شیر گفت:
من دلم نمیخواد بازی کنم! من میدونم که میبازم!
کروکودیل و فیل بدون آقا شیره، مسابقهی شنا دادن!
کروکودیل از فیل سریعتر بود، اما هر وقت که کروکودیل میوفتاد جلو، فیل قلقلکش میداد!
کروکودیل غش غش میخندید!
کروکودیل و فیل شنا کنان میخندیدن و بازی میکردن!
آقا شیره تنها و ناراحت نشست یک گوشه و بازی کردن فیل و کروکودیل رو نگاه کرد!
موش کوچولو گفت:
آقا شیره، چرا ناراحتی؟
شیر گفت:
برای این که من دلم نمیخواد بازی کنم! چون که میدونم که میبازم!
ولی ناگهان آقا شیره پاش رو گذاشت رو یک پوست موز و لیز خورد!
ووووویژژژژژژ!!! آقا شیره روی پوست موز همینجوری لیز میخورد!
همهی حیوونا گفتن:
به نظر خیلی باحال میااااد!
همهی حیوونا اومدن که لیز بخورن و بازی کنن!
آقا شیره هم با اونا بازی کرد و حسابی هم بهش خوش گذشت!
اون حالا خیلی خوشحال بود!