عروسک های زیبا و دوست داشتنی
عروسک های زیبا و دوست داشتنی
لوگو موشیما
لوگو موشیما

قصه کودکانه عروسک کوچولو

قصه کودکانه عروسک کوچولو
یاسمین روحانی نیم‌رخ

.

.

نانا یه عروسک زیبا و قدیمیه که سال‌هاست توی انباریه و فکر میکنه که فراموش شده! اما یک روز یه اتفاق خیلی جالب میوفته!

عروسک های خاص و دوست داشتنی
فروشگاه اینترنتی عروسک موشیما

توی یه انباری تاریک و بوی نم گرفته، لابه‌لای کلی جعبه مقوایی و لباسای تاخورده‌ای که خیلی وقت بود کسی سراغشون نرفته بود، یه عروسک کوچولو نشسته بود.

اسمش نانا بود، و خیلی وقت بود که کسی صداش نکرده بود. موهای طلاییش یه کم ژولیده شده بود و لباس آبی‌اش که قبلاً نو و براق بود، حالا یه کم کدر به نظر می‌رسید.

نانا خیلی ناراحت بود، واقعاً ناراحت. مدت‌ها بود که اون توی این انباری ساکت و تاریک زندگی می‌کرد.

روز و شب همین‌طور می‌گذشت و نانا تنها کاری که بلد بود بکنه، فکر کردن به گذشته بود. به روزایی که شاد و پر سر و صدا بودن، روزایی که پر از خنده و بازی بودن.

اون به صاحبش فکر می‌کرد، به لیلی. لیلی یه دختر کوچولو با چشمای درشت و قهوه‌ای بود که دنیای نانا رو پر از رنگ و شادی کرده بود. نانا خوب یادش بود که لیلی چقدر دوستش داشت.

لیلی و نانا با هم حرف میزنن

وقتی لیلی کوچیک بود، نانا بهترین دوستش بود. همه‌جا با هم بودن. صبح‌ها که خورشید یواش‌یواش می‌اومد توی اتاق، لیلی چشم‌هاش رو باز می‌کرد و همون لحظه دنبال نانا می‌گشت.

لیلی نانا رو بغل می‌کرد و باهاش حرف می‌زد، براش از خوابایی که دیده بود تعریف می‌کرد و از برنامه‌هایی که واسه اون روز داشتن می‌گفت.

نانا همیشه با همون لبخندی که روی صورتش نقاشی شده بود، بهش گوش می‌داد.

بعد از صبحونه، نانا و لیلی ماجراجوییاشون رو شروع می‌کردن. بعضی وقتا، لیلی وانمود می‌کرد نانا یه پرنسسه و خودش یه شوالیه شجاع.

توی باغ کوچیک حیاط پشتی به “قلعه” می‌رفتن، جایی که درخت سیب پیر، نقش برج بلند قلعه رو بازی می‌کرد.

لیلی برگای خشک رو جمع می‌کرد و واسه نانا لباسای جدید می‌ساخت، تاجایی از گلای وحشی می‌ذاشت رو سرش و براش آواز می‌خوند. نانا حس می‌کرد خوشبخت‌ترین عروسک دنیاست.

لیلی و نانا تو حیاط بازی میکنن

وقت ناهار، یکی از بهترین قسمتای روز بود. لیلی همیشه یه صندلی کوچولو کنار میز آشپزخونه واسه نانا می‌ذاشت.

تیکه‌های کوچیکی از غذاش رو توی بشقاب عروسکش می‌ذاشت و وانمود می‌کرد نانا هم مثل خودش غذا می‌خوره. “نوش جون، نانا!”

لیلی با یه لبخند بزرگ می‌گفت و بعدش، هردوشون با هم می‌خندیدن. نانا حتی مزه ساندویچای کره بادام زمینی و ژله‌ای رو که لیلی با دقت واسش درست می‌کرد، یادش بود.

لیلی و نانا با هم غذا میخورن

بعد از ناهار، وقت خواب نیمروز بود. لیلی، نانا رو بغل می‌کرد و توی تخت کوچیکش می‌ذاشت. پتو رو می‌کشید رو نانا و براش لالایی می‌خوند. صدای آروم و شیرین لیلی، نانا رو به خوابی شیرین می‌برد.

نانا تو بغل بهترین دوستش حس امنیت و آرامش می‌کرد. شبا هم همین‌طور بود. نانا همیشه کنار لیلی روی بالش می‌خوابید، درست زیر پتوی نرم و گرمی که لیلی براش بافته بود. می‌تونست بوی شامپو و گرمای بدن لیلی رو کنارش حس کنه.

لیلی و نانا خوابیدن

اما زمان گذشت. لیلی بزرگ و بزرگ‌تر شد. بازیاش عوض شد. اون دیگه به داستانای پرنسسا و شوالیه ها علاقه نداشت.

اسباب‌بازیای جدیدی پیدا کرده بود: کتابایی با داستانای طولانی‌تر، پازلای پیچیده‌تر، و عروسکایی که حرف می‌زدن و آواز می‌خوندن.

نانا کم‌کم کمتر مورد توجه قرار گرفت. اول، لیلی اونو یه گوشه اتاق می‌ذاشت. بعد، اونو توی کشوی کمدش گذاشت. و آخرشم، یه روز غم‌انگیز، لیلی نانا رو برداشت، بوسیدش و با یه لبخندی که یه‌کم واسه نانا غمگین به نظر می‌رسید، اونو آورد تو این انباری تاریک.

لیلی به نانا گفت: “تو اینجا در امان می‌مونی.” و در انباری رو بست.

از اون روز به بعد، نانا تنها مونده بود. به این فکر می‌کرد که آیا لیلی اونو فراموش کرده؟ آیا تمام اون خاطرات قشنگ، فقط تو ذهن نانا مونده؟ دلش واسه بازیا، واسه ناهار خوردن‌های مشترک، واسه خوابیدن‌های کنار هم، و واسه صدای خنده‌های لیلی تنگ شده بود.

اشکاش بعضی وقتا از چشمای پارچه‌ایش سرازیر می‌شد و روی گونه‌های نقاشی شده‌اش می‌غلتید.

من فراموش شدم.

این فکر مثل یه آهنگ غمگین تو ذهنش تکرار می‌شد.

روزها شدن هفته‌ها، و هفته‌ها شدن ماه‌ها، و ماه‌ها شدن سال‌ها. انباری ساکت بود، فقط بعضی وقتا صدای جیرجیر موش‌ها یا افتادن چیزی از قفسه‌های بالا میومد.

نانا تو تاریکی نشسته بود، تنها و دلشکسته. دیگه امیدی نداشت.

اما یه روز صبح، یه اتفاقی افتاد. اتفاقی که نانا فکر می‌کرد هیچ‌وقت نمی‌افته. صدای پا شنیده شد، صداهایی که به انباری نزدیک می‌شدن.

قلب کوچیک نانا شروع کرد به تپش و با خودش زیر لب گفت:

“یعنی ممکنه؟”

بعد، صدای یه کلید تو قفل چرخید و بعدش، صدای جیرجیر لولاهای قدیمی. در انباری آروم باز شد. یه نور کم‌جون از بیرون به داخل انباری تابید و نانا مجبور شد چشماشو یه کم تنگ کنه. و بعد لیلی رو دید!

اما لیلی خیلی عوض شده بود. اون حالا بزرگ شده بود. موهاش بلندتر شده بود و لبخندش یه کم چروک داشت، ولی چشماش! نانا خوب یادش بود، چشماش هنوز همون رنگ قهوه‌ای و برق مهربونی دورانی کودکی رو داشت.

مایا و مامانش با هم دنبال نانا میگردن

اما لیلی تنها نبود. دست یه دختر کوچولو تو دستش بود. دختری با موهای قهوه‌ای روشن و چشمای درشت و قهوه‌ای، درست مثل لیلی وقتی خودش کوچیک بود.

لیلی با صدای مهربونش گفت:

“مطمئنم همین‌جاست مایا، اون بهترین عروسک دنیا بود. باید پیداش کنیم.”

چشمای نانا از تعجب و امید پر شد. اونا داشتن دنبالش می‌گشتن!

لیلی و دختر کوچولو، که حالا نانا فهمید اسمش مایا هست، شروع کردن به گشتن تو انباری. جعبه‌ها رو کنار می‌زدن، لباسا رو از روی قفسه‌ها برمی‌داشتن، و زیر میزای قدیمی رو نگاه می‌کردن.

نانا دلش می‌خواست داد بزنه: “من اینجام! من اینجام!” ولی اون فقط یه عروسک بود و نمی‌تونست حرف بزنه.

یه لحظه بعد، لیلی اومد سمت کمدی که نانا توش نشسته بود. در کمد رو باز کرد و نور بیشتری به داخل تابید.

چشمان لیلی روی نانا افتاد. یه لبخند بزرگ روی صورتش نشست، لبخندی پر از خاطرات و عشق.

لیلی با هیجان گفت “پیدات کردم، نانا!” و اونو از توی کمد آورد بیرون.

نانا حس کرد دوباره زنده شده. لیلی اونو بغل کرد، همون‌طور که سال‌ها پیش بغل می‌کرد. نانا می‌تونست بوی آشنای لیلی رو حس کنه.

بعد، لیلی به مایا نگاه کرد. “این نانای منه، بهترین دوست دوران کودکی من.”

مایا با چشمای درشت و کنجکاوش به نانا نگاه کرد. یه لبخند کوچیک روی صورتش نشست.

دستش رو برد جلو و با انگشت کوچیکش، موهای طلایی نانا رو نوازش کرد.

با صدایی شیرین و کودکانه گفت:

“سلام، نانا.”

لیلی نانا رو به سمت مایا گرفت. “حالا نانا دوست تو می‌شه، عزیزم.”

مایا با هیجان نانا رو گرفت. دستای کوچیک و گرمش، دقیقاً مثل دستای لیلی تو بچگی بود. نانا یه نگاهی به مایا انداخت.

چشماش… چشماش دقیقاً شبیه چشمای لیلی بود! همون رنگ قهوه‌ای گرم، همون برق مهربونی.

نانا یه دوست جدید داره

از اون روز به بعد، دنیای نانا دوباره پر از رنگ و شادی شد. مایا اونو همه‌جا با خودش می‌برد. با هم داستانای جدیدی رو تو اتاق مایا اختراع می‌کردن، ماجراهای هیجان‌انگیز تو دنیای عروسکا.

مایا برگای جدیدی رو از باغ جمع می‌کرد و واسه نانا لباسای جدید می‌ساخت، تاجایی از گلای کوچیک و رنگارنگ می‌ذاشت رو سرش و براش آواز می‌خوند، همون لالاییایی که لیلی سال‌ها پیش واسه نانا می‌خوند.

مایا و نانا توی حیاط بازی میکنن

وقت ناهار، مایا یه صندلی کوچولو کنار میز آشپزخونه واسه نانا می‌ذاشت. تیکه‌های کوچیکی از غذاش رو توی بشقاب عروسکش می‌ذاشت و وانمود می‌کرد نانا هم مثل خودش غذا می‌خوره.

“نوش جون، نانا!” مایا با یه لبخند بزرگ می‌گفت و بعدش، هردوشون با هم می‌خندیدن.

شبا، نانا دوباره کنار یه دوست جدید روی بالش می‌خوابید، درست زیر پتوی نرم و گرمی که لیلی، مامان مایا براش بافته بود.

می‌تونست بوی شامپو و گرمای کوچیک بدن مایا رو کنارش حس کنه.

نانا دیگه تنها نبود. دیگه فراموش نشده بود. اون حالا یه دوست جدید داشت، دوستی که چشماش دقیقاً شبیه دوست قدیمی‌اش بود. و نانا می‌دونست که این یه شروع جدید واسه یه داستان قشنگ و پر از عشق بود.

حس خوشبختی می‌کرد، خوشبختی‌ای که فکر می‌کرد واسه همیشه از دست داده. قلب کوچیک پارچه‌ایش پر از شادی بود.

نانا با شادی خوابیده

با هر عروسک، یک قصه‌ی شیرین به آغوش کودکت هدیه بده. خرید آنلاین عروسک

24 دیدگاه

برای این مقاله ثبت شده.

شما هم نظر خود را ثبت کنید.


دسته‌بندی‌های مقاله:

خرید عروسک
هدیه ای خاص از جنس عروسک

مطالب جذاب

خرید عروسک
هدیه ای خاص از جنس عروسک
خرید عروسک های خاص و زیبا