یه روز آفتابی خیلی زیبا، جرالد، جوجه اردک کوچولو، داشت مثل هر روز با مامان، خواهر و برادراش توی دریاچه شنا میکرد!

جرالد یه دفعه ایستاد. یه بوی خوشمزه داشت میومد، جرالد تصمیم گرفت بره و پیداش کنه!

پس جرالد مسیرش رو از مامان، خواهر و برادراش جدا کرد…

و رفت بویی که به منقارش میرسید رو دنبال کنه!

اون از جلوی یه خونهی قرمز در مزرعهای که پر از یونجه بود رد شد!

از یه لونهی سبز که یه سگ پشمالو توش خوابیده بود رد شد!

از یه مزرعهی پر از گاو که گاوها داشتن توش علف میخوردن رد شد!

از یه دریاچه پر از قورباغههای آوازه خون هم رد شد!

از یه دریچهی زردی که تاب میخورد هم رد شد!

و یهو جرالد با خودش فکر کرد:
وای من گم شدم! و دیگه اون بوی خوشمزه رو هم نمیشنوم!

و بعد جرالد یادش افتاد که بابابزرگش یه بار بهش گفته بود:
اگر گم شدی، فکر کن که کجاها بودی!
و جرالد بلند گفت:
من کجاها بودم؟

اون دوباره از دریچهی زردی که تاب میخورد رد شد!

و دوباره از یه دریاچه پر از قورباغههای آوازه خون هم رد شد!
و دوباره از یه مزرعهی پر از گاو که گاوها داشتن توش علف میخوردن هم رد شد!

و دوباره از یه لونهی سبز که یه سگ پشمالو توش خوابیده بود هم رد شد!

و دوباره از جلوی یه خونهی قرمز در مزرعهای که پر از یونجه بود رد شد!

جرالد مامان، خواهر برادراش رو دید که داشتن توی دریاچه شنا میکردن! و اون بوی خوشمزه دوباره برگشته بود! جرالد با خودش گفت:
وای! من برگشتم خونه!

پشت سر مامان اردکه یه کیک بود!

مامان اردکه اونو از توی یه سبد پیک نیک پیدا کرده بود!

اون بوی خوشمزه مال این کیک بود! جرالد و خواهر و برادراش کلی خندیدن!

جرالد و خواهر برادراش دور هم جمع شدن و شروع کردن به کیک خوردن!
