تابستون دانکن دونات خیلی بد شروع شد! اون میخواست دوچرخه بازی کنه اما دوچرخهاش رو چند دقیقه به خواهرش قرض داد و خواهرش با دوچرخه خورد زمین! حالا دوچرخهی دانکن دونات خراب شده!

دانکن دوید پیش مامان باباش و گفت:
من یه دوچرخهی جدید میخوام! مال خودم شکسته!
مادرش گفت:
پس باید یه سری کار انجام بدی!

صبح روز بعد دانکن بیدار شد و با خودش فکر کرد؟
من چیکار میتونم بکنم!
اون کلی ایده توی سرش داشت!

دونات آتش نشان!

دونات پلیس!

دونات نوازنده!

دونات خواننده!

دانکن رفت پیش باباش و گفت:
بابا منو ببر به ایستگاه آتش نشانی! من میخوام آتش نشان بشم!
اما باباش گفت:
نمیشه پسرم! اگر تو نزدیک آتیش بشی، شکلات روت آب میشه!

دانکن رفت پیش مامانش و گفت:
مامان منو ببر به ایستگاه پلیس! من میخوام مامور پلیس بشم!
اما مامانش گفت:
نمیشه عزیزم! من شنیدم غذای مورد علاقهی مامورهای پلیس دوناته! ممکنه بقیهی مامورها تو رو با غذاشون اشتباه بگیرن! خیلی خطرناکه!

دانکن داشت ناامید میشد! با خودش گفت:
من چجوری باید کار پیدا کنم؟
اون تصمیم گرفت از بالای پرچید با همسایشون صحبت کنه! همسایه به دانکن گفت که وقتی جوون بوده، یه غریق نجات بوده! دانکن به خودش گفت:
چه فکر خوبی!

سر میز شام دانکن به باباش گفت:
بابا فردا منو ببر به استخر! من میخوام غرق نجات بشم!
باباش که خیلی ترسیده بود گفت:
نه پسرم! آب و دونات اصلا با هم رابطهی خوبی ندارن! اگه آب بهت بخوره تبدیل به یه گلولهی خمیر میشی!

دانکن رفت و در قلکش رو باز کرد و شروع کرد به شمردن! اون میدونست که زیاد پول نداره اما بازم میخواست که امتحان کنه! مامان و باباش بهش نگاه کردن و یه فکری به ذهنشون رسید!

صبح روز بعد، مامان به دانکن گفت:
دانکن بیرون خیلی گرمه! میتونی به من کمک کنی و لباسهایی که خشک شده رو بیاری تو!
دانکن با خواهرش رفت و خیلی زود لباسها رو آوردن!

بعد از ظهر، بابا مشغول درست کردن سینک بود که یه عالمه چیز توی لولهاش گیر کرده بود! بابا دانکن رو صدا زد تا وسایلی که میخواد رو براش بیاره! دانکن به بابا کمک کرد و خیلی زود کارشون تموم شد!

عصر همون روز مامان و بابا داشتن گاراژ رو تمیز میکردن که دانکن اومد تو! بابا گفت:
دانکن میتونی زمین رو جارو کنی؟
دانکن عاشق جارو کردن بود!

سر میز شام، دانکن یه فکر عالی به ذهنش رسید! اون گفت:
چطوره که یه دونات فضانورد بشم؟
باباش گفت:
خیلی فکر خوبیه!
اما دانکن نمیدونست برای اینکه فضانورد بشه باید کجا بره!

فردا صبح بابا به دانکن گفت:
میتونی به من کمک کنی که وسایل صندوق ماشین رو خالی کنم و بذارمشون توی گاراژ؟ دانکن به بابا کمک کرد و وسایل خیلی زود خالی شد!

بعد از اینکه کار تموم شد، دانکن نشست روی زمین! اون دلش برای دوچرخهاش تنگ شده بود! اون هیچوقت یه کار درست حسابی پیدا نمیکرد! توی همین فکرا بود که مامانش صداش کرد و توی صندوق عقب ماشین رو بهش نشون داد! یه دوچرخه نوی قرمز اونجا بود!

دانکن با تعجب گفت:
فکر کردم که گفتید من باید کار پیدا کنم!
مامانش گفت:
نههههه! من گفتم که باید یک سری کارها انجام بدی!

و اینجوری شد که دانکن کل تابستون رو دوچرخه سواری کرد!
