خورشید تازه پشت کوهها چشمک میزد و پرندههای بالدار رنگی، در آسمان صاف صبح، نغمهی «تولدت مبارک» میخواندند.
آن روز، روز تولد رِکسو بود، یک تی-رکس کوچولوی پرانرژی که اصلا نمیتوانست آرام بنشیند!
رکسو با یک جهش از تختخواب برگ و علفش پایین پرید و فریاد زد:
«بیدار شید! امروز روز منه! روز کیکپزونه!»

با قدمهای شلپشلوپ و هیجانزدهاش به آشپزخانه دوید.
همه چیز برای پختن یک کیک دایناسوریِ غولپیکر آماده بود: تخمهای بزرگ خالدار، یک کیسه آرد سفید و پفدار مثل ابرهای آسمان، و یک کوزهی گلی پر از شهد طلایی و شیرین.

دستور پخت که روی یک برگ پهن نوشته شده بود را با صدای بلند خواند:
«اول از همه، تخمها و آرد را با هم مخلوط کنید.»

رکسو تخمهای خالدار را با یک «تَق!» ظریف شکست و توی کاسهی سنگی بزرگش انداخت.
بعد کیسهی آرد را بالای سرش برد و با یک «پوووف!»، تمام آرد را مثل برف روی تخمها ریخت.
خب، حالا سختترین قسمت ماجرا شروع میشد: هم زدن!

قاشق چوبی بزرگش را محکم توی پنجههایش گرفت، اما همان لحظه آه از نهادش بلند شد. «آخ! این دستهای کوتاه!»
دستهای تپل و کوچکش هر کاری میکردند، به ته کاسهی گود نمیرسیدند. فقط میتوانست نوک قاشق را به لبهی کاسه بزند.

با ناامیدی غرغر کرد:
«اینجوری که کیک من مزهی خاک و سنگ میده!»
ناگهان یک فکر درخشان در سرش جرقه زد.
به حیاط دوید، یک سنگ صاف را هل داد و کنار کاسه گذاشت. روی آن پرید و گفت:
«اینم از چهارپایه دایناسوری!»

اما همین که خواست قاشق را بچرخاند، سنگ زیر پایش لق خورد و… «گلوپ!» رکسو با سر شیرجه زد توی کاسهی نرم و سفید آرد!
وقتی بیرون آمد، شبیه یک روح کوچولوی بامزه شده بود که از صورتش فقط دو چشم گرد و متعجب دیده میشد!

او فهمید که این راهش نیست. همینطور که آردها را از روی صورتش فوت میکرد، چشمش به پاهای بزرگ و قدرتمندش افتاد. یک تی-رکس هیچوقت ناامید نمیشود!
یک فکر جدید و هیجانانگیز به ذهنش رسید!
او از پاهای قویاش کمک گرفت.
کاسهی سنگین را روی زمین صاف گذاشت و بعد، با تمام سرعت شروع کرد به دویدن دور آن!

«چرخ، چرخ، بچرخ!» با هر قدم سریع رکسو، کاسه روی زمین میچرخید و میلرزید.
«ویززززز!» داخل کاسه، گردبادی از آرد و تخم و شهد به راه افتاده بود که همه چیز را کاملاً با هم مخلوط میکرد.

رکسو قهقهه میزد و با خوشحالی فریاد میکشید:
«دستهای کوچولو زورشون نرسید، ولی پاهای تی-رکسی قهرمان شدن!»
او آنقدر چرخید و چرخید تا خمیر کیکش یکدست و عالی شد.
آن روز عصر، تمام دوستان دایناسورش جمع شدند و از کیک چرخان شگفتانگیز رکسو خوردند.

هیچکدامشان نمیدانستند که راز آن طعم خوشمزه، نه در هم زدن با قاشق، که در رقصیدن و چرخیدن یک تی-رکس کوچولوی باهوش بوده است!