یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، یک پسر کوچولو و خیلی مهربان بود به اسم لوکاس. لوکاس چهار سالش بود و همه خیلی دوستش داشتند، چون همیشه لبخند روی لبش بود و توی مهدکودک قشنگترین نقاشیها را میکشید. اما لوکاس غیر از نقاشی، یک کار دیگر را هم خیلی دوست داشت: خوابیدن توی جای گرم و نرم!
یک شب سرد زمستانی بود. بیرون از پنجره باد تندی میوزید و صدای هوهو میکرد: «هووو… هووو…» اما توی خانه گرم بود. لوکاس لباسخواب خرسیاش را پوشید، دندانهایش را تندتند مسواک زد و دوید سمت اتاقش. صدای پاهای کوچولویش روی فرش شنیده میشد: «تپ تپ تپ!»

لوکاس عاشق تختخوابش بود. او فکر میکرد وسایل خوابش دوستان او هستند. لوکاس پرید روی تخت. تخت یک صدای کوچک و بامزه داد: «قیژژژ!» او سرش را گذاشت روی بالش سفید و نرمش. دستهای کوچکش را دور بالش حلقه کرد و یک خمیازهی طولانی کشید: «آااااه… آخیش! مرسی بالشِ پُفی و مهربونم! مرسی که مثل ابرها نرمی. تو همیشه مواظب کلهی من هستی تا راحت باشم.»

بعد پتوی مخملیاش را کشید روی خودش. صدای کشیده شدن پتو روی ملحفه آمد: «خش خش…» لوکاس پتو را سفت بغل کرد و گفت: «پتوی گرمالوی من! مرسی که من رو بغل میکنی تا سردم نشه. تو مثل یک دیوارِ گرم و نرمی!»

بعد آرام با دستش روی تشک ضربه زد: «پت پت پت…» و گفت: «آقا تشکِ قوی! مرسی که انقدر محکمی و من رو روی خودت نگه میداری تا خوابهای رنگی ببینم.»

همیشه بعد از این حرفها لوکاس خوابش میبرد، اما آن شب یک اتفاق عجیب و جادویی افتاد! ناگهان یک صدای نازک، مثل صدای ابرها از زیر گوشش شنید: «خواهش میکنم لوکاسِ مهربون!»
لوکاس چشمهایش گرد شد. این صدای بالش بود! بالش با صدایی که انگار از توی پنبه میآمد گفت: «منم خیلی خوشحالم که تو سرت رو روی من میذاری. هر وقت تو من رو بغل میکنی، من پُف میکنم و بزرگتر میشم تا تو راحتتر بخوابی.»

هنوز لوکاس داشت تعجب میکرد که یک صدای گرم و کلفت از روی شکمش شنیده شد: «منم همینطور رفیق کوچولو!» این صدای پتو بود! پتو خودش را بیشتر دور لوکاس پیچید و گفت: «من عاشق شبهام. وقتی باد سرد میخواد بیاد تو، من جلوش وایمیستم. من با سرما کشتی میگیرم تا تو گرم بمونی. ببین چقدر قویام!»

ناگهان یک صدای بم و مهربان هم از زیرِ لوکاس آمد: «منم هستم!» تشک بود! تشک با صدایی آرام گفت: «کارِ من اینه که تو رو مثل یک پادشاه روی خودم نگه دارم. من پنبههام رو سفت میکنم تا تو بهترین خواب دنیا رو ببینی.»

لوکاس لبخند بزرگی زد. او دیگر تنها نبود. او حالا سه تا دوستِ شبانه داشت که فقط مخصوص خودش بودند. لوکاس چشمهایش را بست، بالش را محکمتر فشار داد و گفت: «شب بخیر تیمِ خوابِ من!» و دوستان جدیدش هم یواش زمزمه کردند: «شب بخیر لوکاس…»

و در حالی که بیرون باد هنوز هوهو میکرد، لوکاس در گرمترین و امنترین جای دنیا، با خیال راحت به خواب رفت.
پایان.
مشاهده بیشتر: بیش از 100 قصه کودکانه برای خواب
چه چیزی میآموزیم؟
بچههای عزیزم، این داستان به ما یاد میده که قدر وسایلمون رو بدونیم و از اینکه جای گرم و نرمی برای خوابیدن داریم خوشحال باشیم. وقتی با مهربانی به دنیای اطرافمون نگاه کنیم، همه چیز قشنگتر میشه و احساس آرامش و امنیت بیشتری میکنیم.
سوالاتی برای گفتگو با کودک
- لوکاس قبل از خوابیدن از چه چیزهایی تشکر کرد؟
- پتوی لوکاس بهش گفت که با چه چیزی کشتی میگیره؟
- بالش لوکاس چه صدایی داشت؟ نازک بود یا کلفت؟
- تو هم دوست داری با بالش و پتوت حرف بزنی؟ فکر میکنی اونا چی بهت بگن؟
- وقتی باد هوهو میکرد، لوکاس توی تختش چه احساسی داشت؟






















