خورشید خانمِ مهربان، وسط آسمان آبی میدرخشید و با گرمای ملایمش جاده را بوسه میزد. باران کوچولو روی صندلی عقب ماشین نشسته بود.
او عروسک پشمالویش را محکم در آغوش گرفته بود و آرام برایش لالایی میخواند: «لالای لای، بخواب عزیزم…» اما خیلی زود حوصلهاش سر رفت.

باران پاهای کوچکش را تکان داد، خمیازهای کشید و با صدایی که کمی بیحوصله بود گفت: «باباجونی، پس کی میرسیم؟ پاهام خسته شدن از بس اینجا نشستم!»
بابا همانطور که فرمان را نگه داشته بود، از توی آینه نگاهی به چشمهای خستهی باران کرد. او با لبخندی مهربان و صدایی که انگار رازی بزرگ را میداند، گفت: «ای وای باران گلی! یعنی تو متوجه نشدی؟ ما همین الان از دروازهی شهر گذشتیم و وارد جادهی جادویی شدیم!»

باران با شنیدن اسم جادهی جادویی، چشمهایش را گرد کرد. با کنجکاوی از پنجره به بیرون نگاه کرد. باران با تعجب پرسید: «جادهی جادویی؟ یعنی چی بابا؟ اینجا که فقط خیابونه!»
بابا با صدای هیجانزدهای گفت: «خوبِ خوب بو بکش! دماغ کوچولوت رو تکون بده… هوممم… ببین چه بویی میاد؟» باران دماغش را بالا کشید و بو کرد.
بابا ادامه داد: «اینها که میبینی آسفالت سیاه نیستن! این یک جادهی بزرگ و طولانیِ شکلاتیه! انگار همین الان کلی شکلاتِ خوشمزه رو آب کردن و ریختن روی زمین!»

باران با ذوق خندید و گفت: «آره بابا! راست میگی! بوی شکلات کاکائویی میده!»
مامان که تا آن وقت ساکت بود، با مهربانی به خطهای سفید وسط جاده اشاره کرد و گفت: «باران جان، اون خطهای سفید رو میبینی؟ اونا که خط نیستن، اونا پاستیلهای نواریِ دراز و کشسانی هستن که چسبیدن به شکلاتها!»

همان موقع ماشین روی یکی از خطها رفت و صدای «تِق… تِق…» کوتاهی بلند شد. مامان خندید و گفت: «شنیدی؟ صدای چرخها روی پاستیلها بود! انگار داریم روی پاستیل راه میریم!»
باران با خوشحالی دستهایش را به هم زد و گفت: «وای مامان! من دلم از اون پاستیلهای نرم خواست!»
کمی بعد، درختهای بزرگ و سرسبزی کنار جاده پیدا شدند که شاخههایشان توی باد تکان میخورد. بابا با دست به درختها اشاره کرد و گفت: «اون بالا رو نگاه کن! اونا درخت نیستن که، اونا پشمکهای چوبیِ سبز و گنده هستن! ببین چقدر پفی و نرم به نظر میان، آدم دلش میخواد یه تیکه ازشون بکنه و بخوره!»

باران به ابرهای سفیدی که بالای کوه مثل پنبه نشسته بودند نگاه کرد و با چشمهای درخشان گفت: «بابا! روی اون پشمکها بستنی وانیلی هم ریختن؟»
بابا گفت: «دقیقاً همینطوره! اون ابرهای سفید و گرد، بستنیهای قیفیِ خنکی هستن که از آسمون روی درختها افتادن. مواظب باش یه وقت نچکه روی ماشینمون! شِلِپ… شُلُپ…»

باران آنقدر غرق در تماشای جادهی شکلاتی، پاستیلهای راه راه و درختهای پشمکی شد که اصلاً نفهمید زمان چطور گذشت. دیگر نه حوصلهاش سر رفته بود و نه پاهایش خسته بودند. ناگهان ماشین جلوی یک درِ چوبیِ زیبا که روی آن گلهای یاس آویزان بود، ایستاد.
بابا پیاده شد و «تق… تق… تق…» به در زد. درِ بزرگ با صدای آرامی باز شد و مامانجون با صورتی مهربان و آغوشی باز بیرون آمد.
بوی خوبِ گلاب و نان تازه تمام کوچه را پر کرده بود. مامانجون با لبخند گفت: «سلام به مسافرهای عزیز من! خوش اومدین فداتون بشم!»
باران مثل یک پرندهی کوچک پرید بغل مامانجون و صورتش را بوسید. باران گفت: «مامانجون! جادهی خونهی شما خیلی خوشمزه بود، ولی من الان واقعاً گشنمه!»

مامانجون باران را روی دست بلند کرد، خندید و گفت: «بدو بیا تو مادر که براتون ناهار خوشمزه پختم. بعد از ناهار هم یه سورپرایز دارم؛ کلی پشمک نرم، شکلاتهای شیرین و بستنی وانیلی توی یخچال منتظر شماست!»

باران بالا و پایین پرید و با شادی فریاد زد: «هورااا! جادهی جادویی زودتر از ما رسیده به خونهی مامانجون!»
پایان.
چه چیزی میآموزیم؟
ما یاد میگیریم که با قدرت خیالبافی و بازی کردن، میتوانیم کارهای خستهکننده مثل نشستن طولانی در ماشین را به یک ماجراجویی شیرین و لذتبخش تبدیل کنیم. همچنین یاد میگیریم که صبر کردن برای رسیدن به جاهای خوب، با کمی خنده و بازی خیلی راحتتر میشود.
سوالاتی برای گفتگو با کودک
- اگر تو هم توی یک جادهی جادویی بودی، دوست داشتی زمین و درختها از چه خوراکیهایی درست شده باشن؟
- باران اولِ داستان چه حسی داشت و بعد که با بابا بازی کرد چه حسی پیدا کرد؟
- وقتی توی ماشین یا جایی حوصلهات سر میره، چه بازیهایی میتونیم با هم بکنیم؟
- فکر میکنی بستنیهای ابری چه مزهای میدادن؟
- مامانجون چه سورپرایزهایی برای باران داشت؟






















