لوگو موشیما

داستان کودکانه روز خیلی خیلی خوب

a-beautiful-day-story-1
یاسمین روحانی نیم‌رخ

.

.

اون روز صبح، مامان نیکولاس با خوشحالی گفت: نیکلاس بیدار شو! ببین چه روز قشنگیه! نیکولاس بیدار شد و با لبخند گفت: صبح بخیر مامان! صبح بخیر پرنده‌های قشنگ! بابای نیکولاس گفت: امروز، روز خیلی خیلی قشنگیه! به نظر من بیایید هممون بریم پیکنیک لب رودخونه! نیکولاس گفت: من میتونم از دوستم جیکوب دعوت کنم…

اون روز صبح، مامان نیکولاس با خوشحالی گفت:

نیکلاس بیدار شو! ببین چه روز قشنگیه!

a-beautiful-day-story-2

نیکولاس بیدار شد و با لبخند گفت:

صبح بخیر مامان! صبح بخیر پرنده‌های قشنگ!

a-beautiful-day-story-3

بابای نیکولاس گفت:

امروز، روز خیلی خیلی قشنگیه! به نظر من بیایید هممون بریم پیکنیک لب رودخونه!

a-beautiful-day-story-4

نیکولاس گفت:

من میتونم از دوستم جیکوب دعوت کنم که بیاد؟!

a-beautiful-day-story-5

آقا الاغه گفت:

منم پیکنیک خیلی دوست دارم! یادتون نره منم ببرید!

خانم سگه گفت:

منم دوست دارم بیام پیکنیک!

a-beautiful-day-story-5

پرنده‌ها گفتن:

باید بیایید دنبال ما!! زود باشید!

a-beautiful-day-story-6

جیکوب با آقا الاغه و خانم سگه راه افتادن دنبال پرنده‌ها!

a-beautiful-day-story-8

نیکولاس هم با مامان و بابا و خواهرش شروع کردن به راه رفتن!

a-beautiful-day-story-9

نیکولاس گفت:

کی میاد تا اون درخت مسابقه‌ی دو بدیم؟!

a-beautiful-day-story-10

همه به سمت درخت دویدن! اما آقا الاغه زودتر از همه رسید!

a-beautiful-day-story-11

آقا الاغه گفت:

من بردم من بردم!

نیکولاس گفت:

قبول نیست! تو چهارتا پا داری!

a-beautiful-day-story-12

نیکولاس گفت:

ببینید من میتونم چیکار کنم!!

a-beautiful-day-story-13

جیکوب گفت:

شرط میبندم که نمیتونی این کارو بکنی!

a-beautiful-day-story-14

مامان که یک جای خوب پیدا کرده بود، گفت:

همین جا خوبه! این جا بهترین جا برای پیک نیکه!

a-beautiful-day-story-15

بابا گفت:

رودخونه امروز قشنگ و آرومه!

a-beautiful-day-story-16

جیکوب گفت:

کی با من تا دم رودخونه مسابقه میده؟!

a-beautiful-day-story-17

همه با هم پریدن توی آب رودخونه و حسابی آب تنی کردن و بلند بلند خندیدن!!

a-beautiful-day-story-18

مامان گفت:

بچه‌ها! زود باشید بایید غذا بخورید!

a-beautiful-day-story-19

همه رفتن و میوه و ساندویچ خوشمزه خوردن!

a-beautiful-day-story-20

مامان گفت:

وقتشه که بریم خونه!

جیکوب به خونشون برگشت! همه با اون خداحافظی کردن!

a-beautiful-day-story-21

نیکولاس هم به خونشون برگشت!

a-beautiful-day-story-22

جیکوب که حسابی خسته بود، رفت توی تختش و خوابید و رویاهای شیرین دید!

a-beautiful-day-story-23