بچههای خیلی خوشحال بودند! کلی برف اومده بود و اونا میتونستن روی برفا سر بخورن و گلوله برفی درست کنن!
یکی از بچهها گفت:
کی میتونه بزرگترین آدم برفی رو بسازه؟
همهی بچهها مشغول شدن! آدم برفیهای اونا گرد و قشنگ بودن.
یکی دیگه از بچهها گفت:
کی میتونه کوچیکترین آدم برفی رو بسازه؟
همه خندیدن و مشغول ساختن آدم برفیهای کوچولو شدن!
آدم برفی کوچولوی جک از همه بهتر شده بود. همه بچهها موافق بودن. اون چشمهای مشکی، دماغ کوچولوی نارنجی و یه لبخند عالی داشت. جک یه کلاه عروسکی و یه شال گردن کوچیک هم براش گذاشته بود.
همه کنار جک ایستادن و بهش گفتن که چقدر آدم برفیش قشنگ شده. یکی از دخترا گفت:
خیلی آدم برفی زیبایی درست کردی. حیف که وقتی تابستون بیاد آب میشه!
جک گفت:
تو یه ایدهی خوب به من دادی. الان میرم و یه کیسه فریزر برمیدارم.
همه با تعجب گفتن:
کیسه فریزر؟
جک آدم برفیش رو گذاشت توی کیسه فریزر. مامان زیاد خوشحال نبود! اون گفت:
میتونی بذاریش کنار نخودفرنگیها توی فریزر، ولی اگه زیاد جا بگیره باید برش داری.
جک بعضی وقتا یادش میرفت که یه آدم برفی کوچولو توی فریزر داره اما وقتی که یادش میوفتاد، میرفت و چک میکرد که اون هنوز اونجاست یا نه!
جک با خنده و شادی میگفت:
همه آدم برفیها فقط برف و زمستون رو میبینن. اما آدم برفی من تابستون رو هم میبینه! آره! نقشهی من همینه! یه آدم برفی تابستونی!
پس جک آدم برفی کوچیکش رو برداشت و اونو برد تا چیزایی رو بهش نشون بده که توی زمستون هیچوقت نمیتونست ببینه. اون آدم برفی رو گرفت بالا و گفت:
نگاه کن! درختها برگ دارن! توی زمستون درختها برگ ندارن!
آدم برفی به اطراف نگاه کرد. به آسمون آبی، سبزهها تازه و بچهها که با شلوارک و دامن میدویدن! روی چمنها برف ننشسته بود و پرندهها آواز میخوندن و پروانهها پرواز میکردن!
آدم برفی کوچولو با چشمهای مشکیش چشمکی زد و گفت:
همه چیز خیلی متفاوته!
بعد از مدتی آدم برفی کوچولو یه چیزی رو حس کرد که تا حالا حس نکرده بود. اون گرما رو حس کرد. اون نمیدونست که گرما اینقدر حس خوبی داره. اون همیشه فقط سرما و یخبندون رو احساس کرده بود.
اما بعد از مدتی نمیدونست که از گرما خوشش میاد یا نه. کم کم دلش برای سرما تنگ شد.
جک اونو برگردوند توی کیسه فریزر و برش گردوند توی فریزر کنار نخودفرنگیها! آدم برفی با خودش گفت:
اینحوری بهتره! اون همه نور آفتاب برای من زیاده! من ترجیح میدم از سرما بلرزم.
بعد از مدتی، جک آدم برفی رو فراموش کرد. مامان کلی بستههای دیگه توی فریزر گذاشت. مرغ و ماهی و بستنی و چیزای دیگه. البته آدم برفی کامل هم فراموش نشد.
مامان داشت برای زمستون، فریزر رو تمیز میکرد که چشمش به آدم برفی جک افتاد:
جک! این چیز بامزه چیه که گذاشتی کنار نخود فرنگیها توی فریزر؟
جک خندید و گفت:
اون آدم برفی کوچولوعه! من تقریبا فراموشش کرده بودم! میتونه چند روزی بیشتر بمونه؟ چند روز دیگه قراره برف بیاد. اون حتما خوشش میاد!
چند روز بعد، برف بارید. بچهها کلی آدم برفی کوچولوی دیگه درست کردن. جک گفت:
آدم برفی کوچولو کلی دوست پیدا کرده!
و اینجوری بود که کلی آدک برفی کوچولو و بزرگ توی حیاط پشتی صف کشیدن و اونجا موندن تا آفتاب در اومد و همهی برفها رو آب کرد.
اما قبل از اون، آدم برفی کوچولو فرصت کرد تا برای دوستاش تعریف کنه که چی دیده:
یک روز من تابستون رو دیدم! میدونید چیه؟ اون فوقالعاده بود!
خیلی خیلی قصه خوبی بود ،ولی وقتی که جک آدم برفیاش را در فریزر گذاشت باید آدم برفی یخ میزد یا خراب میشد ولی در تصویرهای آن داستان آدم برفی سالم و تازه بود …..😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊
،
وایییییی این خیلی خوب بوددددد
بالاخره بعد از مدت ها یه داستان جالب خوندم😍😍😍😍😍😍😍😍😍
کاش کتابش وجود داشت
واقعا قشنگ بوددددد از زیباییش قلبم اکلیلی شد✨️
کیان 🥰😘🤩🌺🥰🥰💕💐🌺
خدای من 💚
چه بانمک🧂☺️
هم تصاویر 🎨هم داستان☃️❄🌨
جالب بود خیلی خوشم اومد قصه متفاوتی بود
☃️❄️
❤️🤍🖤🤎💜💙💚💛🧡
کیان 🥰😘🥰🤩😍🥰🥰🥰🤩🥶🥶🥶
خیلی جالب بود 🥶🥶🥶🥶🥶🥶🥶
قصه اش قشنگ و خوب بود