are-we-there-yet-story-1

جنی و جیمی خواهر و برادر دوقلو هستن!! اون روز صبح اونا خیلی هیجانزده بودن!! اونا تازه مهدکودک رو تموم کرده بودن و چون خیلی توی مهدکودک تلاش کرده بودن، قرار بود که به عنوان جایزه به باغ وحش برن!!

are-we-there-yet-story-1

بعد از این که اونا روی صندلی عقب ماشین نشستن، پدرشون کمربند ایمنی رو براشون بست و گفت:

اگر همه آماده‌ان بریم و گردش رو شروع کنیم!!

اونا به سمت باغ وحش حرکت کردن.

are-we-there-yet-story-3

باغ وحش شهر، خیلی خیلی از خونه دور بود. خیلی زود جنی و جیمی بی حوصله و خسته شدن!! اونا هیجانزده بودن و میخواستن که خیلی زود حیوانات رو ببینن!! تازه اونا گرسنه هم بودن و دلشون میخواست که کمی پاپ کورن توی باغ وحش بخرن!!

ولی سفر خیلی خیلی طولانی بود!!

are-we-there-yet-story-4

جیمی پرسید:

هنوز نرسیدیم؟!

مادرش جواب داد:

نه!! یکم طول میکشه تا برسیم!! چطوره تو و جنی درخت‌های کاج رو بشمارید تا سرتون گرم بشه!!

are-we-there-yet-story-5

جیمی و جنی به هم نگاه کردن!! اونا تلاش کردن که از پنجره بیرون رو نگاه کنن ولی چون قدشون کوتاه بود، نتونستن چیز زیادی ببینن!!

are-we-there-yet-story-6

جنی غر غر کنان گفت:

بابا ما نمبتونیم از پنجره بیرون رو ببینیم!! هنوز نرسیدیم؟!

جیمی گفت:

آره بابا!! هنوز نرسیدیم؟

are-we-there-yet-story-7

مادرشون وارد بحث شد و گفت:

داریم کم کم نزدیک میشیم!! به نظرم بهتره که با هم یک شعر بخونیم!! اینجوری زمان زودتر میگذره!!

جنی گفت:

خیلی خب!!

و بعد رو به جیمی کرد و چیزی رو آروم در گوشش گفت!! اونا جفتشون خندیدن و بعد با شادی شروع کردن به شعر خوندن:

are-we-there-yet-story-8

هنوز نرسیدیم؟ …………………. هنوز نرسیدیم؟

هنوز نرسیدیم؟ …………………. هنوز نرسیدیم؟

هنوز نرسیدیم؟ …………………. هنوز نرسیدیم؟

هنوز نرسیدیم؟ …………………. هنوز نرسیدیم؟

هنوز نرسیدیم؟ …………………. هنوز نرسیدیم؟

are-we-there-yet-story-9

پدرشون به مادر نگاهی کرد و با لبخند گفت:

من تو رو نمیدونم ولی من حسابی خوشحالم که بالاخره رسیدیم!!

و بعد با صدای با مزه‌ای شروع کرد به خوندن این شعر:

ما رسیدیم ……………………. ما رسیدیم

ما رسیدیم ……………………. ما رسیدیم

ما رسیدیم ……………………. ما رسیدیم

ما رسیدیم ……………………. ما رسیدیم

جنی و جیمی شروع کردن به حندیدن!!

are-we-there-yet-story-10

توی باغ وحش به جیمی و جنی حسابی خوش گذشت!! اونا تموم حیوانات باغ وحش رو دیدن و با بعضی از اونا عکس گرفتن! اونا خیلی مراقب بودن که حیوانات رو اذیت نکنن.

پدرشون براشون نوشیدنی و پاپ کورن خرید. بالاخره وقت رفتن به خونه فرا رسید!!

مادرشون، جنی و جیمی رو سوار ماشین کرد و کمربندهای ایمنی اونا رو محکم کرد!!

اونا به سمت خونه حرکت کردن!!

are-we-there-yet-story-11

پدرشون رو به مادر کرد و گفت:

من امیدوارم که اونا خسته باشن و بخوابن!!

جنی که خودش رو به خواب زده بود، یکی از چشم‌هاشو باز کرد و با خنده گفت:

بابا! هنوز نرسیدیم؟!

هر چهارتای اونا زدن زیر خنده!!

are-we-there-yet-story-12

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

دسته بندی‌های مقاله: داستان کودکانهداستان کودکانه برای سنین 6-4 سالداستان های کودکانه کوتاه
امتیاز 3.8 از 5 (46 نفر رای داده‌اند)
3.8 46 رای ها
1 ► امتیاز دهی ◄ 5
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حلما هاشم زاده
حلما هاشم زاده
1 ماه قبل

قصه خیلی خوب بود. اگه میشه قصه با تصویر متحرک بگذارید
ممنون

سامیار سعید
سامیار سعید
4 ماه قبل

سلام. من سامیارم و فامیلم سعید هست.
خوب بود و یذره هم بد بود .و پدر و مادرم . پدرم ایلیا پدره. و بابامه.

آیدا
آیدا
5 ماه قبل

عالی ممنون موشیما🤩

حلما
حلما
9 ماه قبل

خيلي بامزه

تسنیم
تسنیم
10 ماه قبل

سلام خیلی قصه ی قشنگی بود

نیکا
نیکا
1 سال قبل

سلام،وقتتون بخیر،سایت خوبی دارید،اگه بخوایید من میتونم به عنوان راوی قصه،براتون فایل صوتی همین قصه ها رو آماده کنم

سبد خرید

0
image/svg+xml

No products in the cart.

بازگشت به صفحه محصولات