آرنا و آیریس توی هند زندگی میکنن! امروز اونا به مدرسه رفتن! وقتی که به مدرسه رسیدن، خانم معلم اونا رو صدا کرد. یک دانشآموز جدید کنار خانم معلم ایستاده بود!
معلم آرنا و آیریس، یک ماموریت بزرگ به اونا داد! اونا باید تمام مدرسه رو به دانشآموز جدید نشون میدادن!
اسم دانشآموز جدید، سام بود!
خانم معلم به آرنا و آیریس گفت:
یک کاری کنید که حتما به سام خوش بگذره و احساس غریبی نکنه!
وقتی که زنگ تفریح شروع شد، آرنا و آیریس ، سام رو سریع به کلاس بغلی بردن!
توی کلاس بغلی، معلم یک کاسهی بزرگ داشت که باهاش آهنگ مینواخت! معلم گفت:
بچهها! زود باشید و برای مدیتیشن آماده بشید!
بعد معلم، یک تیکه چوب رو به دور کاسه کشید! یک آهنگ زیبا کلاس رو پر کرد! موهای تن آرنا سیخ شد! آرنا به سام نگاه کرد و دید که سام داره لبخند میزنه و از آهنگ لذت میبره!
خیلی زود، زمان ناهار فرا رسید! آرنا و آیریس، سام رو به سال غذاخوری بردن! سام پرسید:
بچهها! به نظر شما برای ناهار چی داریم؟
آرنا ایستاد و شروع کرد به بو کشیدن! این بوی خیلی آشنایی بود! بوی زنجبیل و سیر و کلی ادویه!
آرنا با هیجان گفت:
این بو شبیه به بوی آشپزخونهی مامانمه وقتی که مرغ کاری درست میکنه!
آرنا درست حدس زده بود!
غذا برنج سفید نرم با خورش مرغ کاری خیلی خوشمزه بود! اونا غذا رو گرفتن و با اشتها خوردن! اونا نزدیک بود که انگشتهاشون رو هم بخورن چون غذا خیلی لذیذ بود! حتی سام هم حسابی غذا رو دوست داشت!
بعد از ناهار، آرنا و آیریس رفتن که بازی کنن! سام هم دنبال اونا راه افتاد!
آیریس و آرنا دستشون رو تا آرنج توی گل فرو کردن و گل رو بین انگشتهاشون فشار دادن! اونا با گل بازی میکردن! این باعث شد سام خندهاش بگیره!
سام گفت:
من میتونم بهتون یاد بدم که چجوری یک قلعهی گلی درست کنید!
بعد از اون، آیریس، آرنا و سام، با هم قلعه و ماشین ساختن!
همون لحظه، بارون شروع به باریدن کرد. سام با خوشحالی گفت:
بیایید سعی کنیم بارون رو بخوریم!
سام دهنش رو باز کرد، زبونش رو آورد بیرون و صبر کرد تا قطرههای بارون روی زبونش بریزن! آیریس و آرنا هم همین کار رو کردن!
سام گفت:
مزهی آب شیر رو میده!
آیریس گفت:
هیچ مزهای نمیده!
آرنا گفت:
به نظر من مزهی آب شیرین چشمههای کوهستان رو میده!
زنگ خورد و این یعنی زنگ علوم داشت شروع میشد، اما قبل از این که اونا برن به کلاس…
یک مه غلیظ دور اونا رو گرفت! انگار که یک پتوی سفید روی همه چیز رو پوشونده بود! آرنا، آیریس و سام به سختی میتونستن چیزی رو ببینن! اونا به هم نزدیک شدن و آروم آروم حرکت کردن!
همینطور که از بین مه راه میرفتن، میخندیدن و شادی میکردن!
دوست جدید آرنا و آیریس، خیلی پسر خوب و باحالی بود! اونا نمیتونستن صبر کنن تا روز بعد دوباره با اون بازی کنن!
ممنونم. خیلی داستان باحالی بود موشیما
کیان 🥰🥰🥰🤩🌈🌈❣️💋
این سایت علللللللللللللییییه😍😍😍😍😍😍😍😍😍🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
خیییییییییییلی عاااااااااااااااااالی بوووووووووود 🤩🤩
بهترین قصه که تاحالا نشنیده بودم
واقعا معنی نداشت.
داستانتون رو بهتر کنید.
«لطفا»
😡🤬
فقط اینا چشماشون مثل چینی ها بود اما تو داستان گفته بود هندی؟البته در کل قشنگ بود لذت بردم.
بسیار جالب بود
اینو یاد گرفتیم که با دوستامو خوش بگذرونیم
سلام
داستان خوب و باحالی بود من لذت بردم دستتون درد نکنه 😍
سلام دوست عزیز. خوشحالیم که همراه موشیما هستید.