سارا و سالی، دو تا خواهر خیلی مهربون و با مزه هستن! سارا و سالی و پدر و مادرشون اهل کنیا هستن، اما چند وقته که توی استرالیا زندگی میکنن. اونا اطراف شهر زندگی میکنن! امروز قراره که مادرشون برای اولین بار اونا رو به مرکز شهر ببره!
مادر سارا و سالی، اونا رو صدا کرد و گفت:
زود باشید بچهها! داره دیرمون میشه! سریع لباس بپوشید و بیایید تا سوار ماشین بشیم!
بچهها سریع لباسهاشون رو پوشیدن و دنبال مادرشون از خونه بیرون رفتن تا سوار ماشین بشن!
مامان با مهربونی گفت:
بچهها! یادتون نره که حتما کمربندهای ایمنیتون رو محکم و با دقت ببندید!
وقتی که مادر سارا و سالی مطمئن شد که اونا کمربندهاشون رو بستن، ادامه داد:
خاله ماری یک هدیهی خیلی زیبا از کنیا برای شما پست کرده! امروز باید بریم و اون رو از دفتر پستی بگیریم!
سارا و سالی که حسابی هیجان زده شده بودن، گفتن:
مامان! ما اصلا نمیتونیم صبر کنیم تا هدیهی خاله ماری رو ببینیم!
مادر که تازه رانندگی رو شروع کرده بود، با آرامش گفت:
ما باید بریم و از روی پل بزرگ رد بشیم! اون پل ما رو به مرکز شهر میرسونه!
چیزی نگذشت که اونا به یک پل رسیدن. سالی زیر لب گفت:
احتمالا این همون پلیه که مامان راجع بهش صحبت میکنه!
سالی تو همین فکرها بود که ناگهان سارا گفت:
نگاه کنید! چقدر ساختمون بلند اینجاست! چقدر جالب!
سالی پرسید:
سارا! به نظرت کادویی که خاله ماری برای ما فرستاده هم بلنده؟
سارا ناگهان از پنجره، یک مغازهی میوه فروشی دید و گفت:
نگاه کن سالی! چقدر میوه و سبزیجات اونجا هست!
سالی از سارا پرسید:
به نظرت کادویی که خالی ماری برامون فرستاده هم مثل این میوهها خوشمزه است؟
سارا از پنجره، یک مغازهی لباس فروشی دید. به اون اشاره کرد و گفت:
نگاه کن سالی! اون مغازه لباسهای قدیمی و زیبا میفروشه!
سالی گفت:
سارا! به نظرت خاله ماری برای کادو، برامون لباس سنتی زیبا خریده؟!
سارا که صدای یک آهنگ بلند به گوشش رسیده بود، گفت:
وااااای! چه باحال! انگار که توی این مغازه یک مهمونی بزرگ هست!
مامان گفت:
شاید کادوی خاله ماری هم یک آهنگ بلند بخونه!
سارا و سالی با خنده گفتن:
اینجوری عالی میشه! ما عاشق آهنگهای شاد و با صدای بلندیم!
بعد از مدتی، مامان با شادی گفت:
بچهها! رسیدیم! اینم از دفتر پستی!
سالی و سارا به همرا مادرشون، رفتن داخل دفتر پستی و جعبهای که خاله ماری فرستاده بود رو گرفتن! سارا جعبه رو توی دستش گرفت و تکون داد!
سالی پرسید:
سارا! به نظرت شبیه ساختمونهایی که دیدیم بلنده؟!
سارا گفت:
نه!
سالی جعبه رو گرفت و اون رو بو کرد.
سارا گفت:
به نظرت شبیه میوههایی که توی راه دیدیم، خوشمزه است؟
سالی گفت:
نه! به نظر نمیاد!
سارا دوباره جعبه رو گرفت و تکون داد! سارا گفت:
اصلا مثل اسپیکرهایی که موسیقی پخش میکردن، صدای بلندی نداره! فکر نکنم که بتونه موسیقی پخش بکنه!
سالی گفت:
به نظر هم نمیرسه که لباس سنتی باشه! جعبهاش اون قدرا بزرگ نیست!
سالی و سارا همون جا روی زمین دفتر پستی نشستن و جعبه رو باز کردن! آخه میدونید که؟! اونا خیلی خیلی هیجان داشتن!
مادرشون گفت:
واااای! اونا عروسکهای سنتی هستن! اینا عروسکهای کنیایی هستن! ببینید چقدر قشنگن!
سالی گفت:
چقدر عروسکهای سنتی کنیا با حالن!
سارا گفت:
ما خیلی این عروسکها رو دوست داریم!
سالی و سارا از خوشحالی پریدن بالا و لبخند زدن! اونا نمیتونستن صبر کنن تا برسن خونه و با عروسکهای جدیدشون بازی کنن!
مادر سالی و سارا، با موبایلش، یک عکس از بچهها گرفت و برای خاله ماری فرستاد و بابت عروسکهای زیبا از اون تشکر کرد!
کاش واقعا برای منم کادو می اورد🦄🇮🇷🏴☠️🤶😌🫡🤧
خیلی عالییییییییییی😍🤩
خیلی خوب بود
خوب بود💜💜💜🥰🥰🥰❤️❤️❤️💙💙💙🧡🧡🧡💛💛💛💚💚💚🖤🖤🖤🤎🤎🤎
عالی بود
خوب بود