باربارا یک توله سگ پشمالو و پرانرژی بود که چشمهای درشتی داشت.
او عاشق دویدن، پریدن و غلتیدن در پارک بود. وقتی از بازی برمیگشت، پنجههایش همیشه کثیف بودند، اما باربارا حوصله نداشت به حمام برود یا دستهایش را بشوید.
مامان سگه، که خیلی مهربان و دانا بود، به او گفت: «باربارا جان، برو دستهات رو بشور و تمیز شو.»

باربارا در جواب میگفت: «مامان، من که تمیزم! کجا کثیفه آخه؟»
مامان سگه هر بار توضیح میداد: «عزیزم، باید دستهات رو بشوری و حمام کنی. اگه این کار رو نکنی، مریض میشی!»
اما باربارا فقط شانههایش را بالا میانداخت و میگفت: «مامان، من که چیزی نمیبینم! تمیزم.»
چند روز گذشت و باربارا همچنان بازی میکرد و به تمیزی اهمیت نمیداد.
یک روز بعدازظهر که از حیاط برگشت، احساس کرد کمی بیحال است. گلویش هم کمی درد میکرد، اما توجهی نکرد و با خودش گفت: «حتماً زود خوب میشم!»

شب که شد، حال باربارا خیلی بدتر شد. تمام بدنش درد میکرد، تب داشت و دیگر نمیتوانست بازی کند.
با چشمهای خیس به مامانش نگاه کرد و گفت: «مامان! من چرا اینقدر حالم بده؟»
مامان سگه پیش او نشست و پنجهاش را روی پیشانی گرم باربارا گذاشت. «عزیزم، بهت گفته بودم که میکروبها و آلودگیها با چشم دیده نمیشن. حالا باید بریم پیش دکتر.»

مامان و باربارا به مطب آقای دکتر رفتند. آقای دکتر یک سگ پیر و مهربان با عینکی روی بینیاش بود که همیشه لبخند میزد.
دکتر با صدای گرمی گفت: «سلام باربارای کوچولو، چی شده؟»

مامان باربارا گفت: «آقای دکتر، باربارا به تمیزی اهمیت نمیده و حمام نمیره.»
دکتر به باربارا نگاه کرد و پرسید: «باربارای عزیز، چرا حمام نمیری و دستهات رو نمیشوری؟»
باربارا با صدایی آهسته گفت: «آخه آقای دکتر، من که چیزی نمیبینم. فکر میکنم تمیزم.»
دکتر لبخندی زد و گفت: «باربارا جان، میکروبها و موجودات ریزی هستن که با چشم عادی دیده نمیشن. برای دیدنشون نیاز به یک میکروسکوپ داریم!»
او باربارا را روی صندلی مخصوص گذاشت و از او خواست پنجهاش را روی یک صفحه شیشهای بگذارد. «بیا تا بهت نشون بدم!»

باربارا چشمهایش را به عدسی میکروسکوپ نزدیک کرد. «وای! چه عجیب!»
«این کوچولوی نامرئی، یک میکروبه. اینها وقتی دستات کثیفه، وارد بدنت میشن و باعث میشن گلوت درد بگیره و تب کنی!»

«این یکی، یک کک بازیگوشه. این ککها توی موهای سگها زندگی میکنن و وقتی بیان روی بدنت، پوستت خارش پیدا میکنه!»

«و ببین! این هم کنه است. کنهها موجودات کوچکی هستن که به پوست میچسبن و اگه بمونن، ممکنه تو رو خیلی مریض کنن!»

«و اینها، شپشهای ریزن. اونا هم توی موهات جا خوش میکنن و پوستت رو اذیت میکنن و باعث خارش میشن.»

باربارا با تعجب به همه آن موجودات کوچک نگاه کرد. «آقای دکتر، حالا فهمیدم! واقعاً چقدر آلودگی هست که با چشم دیده نمیشه!»
دکتر لبخندی زد و گفت: «آفرین باربارا! خیلی خوبه که یاد گرفتی. اما برای اینکه الان حالت خوب بشه و این میکروبها از بین برن، باید یک داروی مخصوص بهت بدم.»

باربارا کمی ترسید، اما سرش را تکان داد تا دارو را بخورد. بعد از خوردن دارو، کمکم احساس کرد حالش بهتر شده است.
از آن روز به بعد، باربارا دیگر توله سگ شیطون قبلی نبود. حالا او میدانست که میکروبهای نامرئی منتظرند!
هر وقت از بازی برمیگشت، بدون اینکه مامانش چیزی بگوید، سریع میرفت دستهایش را میشست و اگر خیلی کثیف بود، با خوشحالی به حمام میرفت.

او میخواست همیشه سالم و شاد بماند تا بتواند بدون نگرانی بازی کند!
نکته آموزنده قصه: اگرچه میکروبها با چشم دیده نمیشوند، اما برای سلامتی و شادابی، باید همیشه دستها را بشوییم و بهداشت را رعایت کنیم.






















