کیا نه ساله بود و با مادر و پدرش در یک شهر بسیار کوچک زندگی می کرد. بیشتر خانهها خاکستری و کوچک بودند و باغهای کوچکی داشتند که گلهای زیادی نداشتند.
او فقط چند روز بود که در مدرسه جدیدش میرفت، بنابراین هنوز دوست جدیدی پیدا نکرده بود.
کیا عاشق پرندگان بود. همه پرنده ها گاهی آرزو می کرد که ای کاش کیا به جای یک دختر بچه، یک پرندهی کوچولو بود. یک خانم مسن در همسایگی آنها زندگی میکرد. کیا برای اینکه به این خانم مسن کمک کند، هر روز به طوطیاش غذا میداد و از اینکار خیلی خوشحال بود.
پیرزن چند عکس زیبا از پرندگان روی دیوارهای خانهاش داشت. کیا دوست داشت به آنها نگاه کند و فکر کند زندگی آنها چگونه است، چگونه آواز می خوانند، یا جیغ میزنند؟
یک روز بعد از مدرسه او در خانه پیرزن بود و نمی توانست چشمش را از عکس پرنده ای که شبیه یک طوطی بزرگ با پرهای نارنجی روشن بود، بردارد.
صدایی گفت
جالبه که تو جذب این پرنده شدی، چون اسم اون هم کیا هستش. این پرندهها اهل کشور نیوزلند هستند. بعضی ها به آنها طوطی شیطان هم می گویند!
کیا گفت
وای، واقعا؟ طوطی های شیطان به نظرم خیلی سرگرم کننده هستند.
او به اطراف نگاه کرد، اما پیرزن روی صندلی در خواب عمیقی فرو رفته بود.
کیا زمزمه کرد
این صدای کیه؟
من چیزهای زیادی در مورد طوطیها می دانم.
کیا سرش را بلند کرد و دید که طوطی بلند شد و زنگ کوچکی را به صدا درآورد. بعد انگار چشمکی به او زد.
کیا پرسید
چیزی گفتی؟
طوطی گفت
من از لحظهای که تور رو دیدم، فهمیدم که دختر مناسب این کار هستی!!
کیا پرسید
منظورت چیست؟ یک دقیقه صبر کن. آیا من با دارم با یک طوطی صحبت می کنم؟ من حتما دارم خواب می بینم.
طوطی گفت:
نه نه. تو فقط میفهمی که پرندگان چه می گویند و حتی می توانی احساس کنی که آنها به چه فکر می کنند. دخترهای زیادی اینطوری نیستند.
کیا گفت
میتونی حرف بزنی؟
طوطی گفت
خب، این چیزیه که ما طوطیها به خاطرش معروف شدیم!! میتونی بگی من الان دارم به چی فکر میکنم؟
به این که من گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش یک پرنده بودم و می تونستم در هوا آزادانه پرواز کنم.
طوطی پرنده گفت:
اگر فردا اومدی، میتونی برای من کمی…
کیا گفت: انگور بیارم؟
دیدی؟ بهت گفتم که تو یک دختر پرنده واقعی هستی، و فکر می کنم وقت آن رسیده که درباره یک طلسم جادویی خاص به تو بگویم. چشمانت را ببند.
کیا چشمانش را بست و ناگهان کلماتی جادویی به ذهنش خطور کرد که شبیه آواز زیبای پرندگان بود. کیا لبخند بزرگی زد.
طوطی گفت
حالا دوباره چشمانت را ببند و آن کلمات را زمزمه کن و ببین چه اتفاقی می افتد.
کیا کلمات را زمزمه کرد و چشمانش را باز کرد. باور نکردنی بود!! او داشت به آرامی در هوا تکان می خورد! او به سمت آینه پرواز کرد و یک پرنده زرد کوچک زیبا با منقار قرمز و بالهای سبز دید که به او نگاه می کند.
طوطی پرنده گفت
این پرنده، شکل پرندهای تو هستش. برای برگشتن به شکل یک دختر، باید همان کلمات را دوباره زمزمه کنی و سه بار سوت بزنی.
کیا سه بار سوت زد و دوباره به حالت انسانی برگشت.
کیا با تعجب گفت:
وای، وای، این واقعاً شگفتانگیز بود!
فردا لطفا دوباره بیا…
کیا گفت:
انگور هم می آورم
طوطی با خوشحالی زنگ کوچکش را زد و کیا به خانه رفت.
روز بعد کلاس او در مدرسه برای بازدید از باغ وحش محلی رفت. همه بچه ها واقعا هیجان زده بودند. اما کیا از همه هیجانزدهتر بود، زیرا قصد داشت تا حد امکان زمان بیشتری را در خانه پرندهها بگذراند.
بچه ها دور باغ وحش راه رفتند و به حیوانات نگاه کردند. کیا داشت خرس قطبی را تماشا کرد که در حوض، آب تنی میکرد که ناگهان یک سینه سرخ درست در کنار او روی حصاری فرود آمد.
سینه سرخ با چشمان کوچک درخشانش به او نگاه کرد. ناگهان کیا فهمید که پرنده دارد به چه چیزی فکر میکند. در خانهی سینه سرخ یک پرندهی تازه وارد بود که به شدت به یک دوست نیاز داشت.
کیا به سمت خانه پرنده رفت. سرانجام او به قفسی رسید و از دیدن پرنده ای بسیار زیبا شگفت زده شد. آخر این پرنده دقیقا شکل پرنده
سریع فکر کرد و طلسم جادویی اش را زمزمه کرد. او فوراً خود را در داخل قفس که درست در کنار پرنده جنگل نشسته بود، یافت.
سینه سرخ با چشمان کوچک درخشانش به او نگاه کرد. ناگهان کیا فهمید که پرنده دارد به چه چیزی فکر میکند. در خانهی سینه سرخ یک پرندهی تازه وارد بود که به شدت به یک دوست نیاز داشت.
کیا به سمت خانه پرنده رفت. سرانجام او به قفسی رسید و از دیدن پرنده ای بسیار زیبا شگفت زده شد. آخر این پرنده دقیقا شکل پرندهی کیا بود!!
سریع فکر کرد و طلسم جادویی اش را زمزمه کرد و فورا به پرندهی جنگلی تبدیل شد.
پرنده جنگلی چنان شگفت زده شد که نزدیک بود از هوش برود. سپس به کیا گفت که چقدر تنها است و هیچ پرنده ی جنگلی دیگری برای صحبت کردن با او در باغ وحش نیست. پرنده جنگل همه چیز را در مورد سرزمین خود و همه درختان و پروانه های شگفت انگیزی که در آنجا زندگی می کردند به او گفت. کیا متحیر شده بود.
سپس نگهبان باغ وحش از کنارش گذشت و دو پرنده جنگل را در قفس دید.
او فکر کرد
اینجا یک چیز عجیب در جریان است، آن یکی پرنده از کجا آمده است؟
به زودی نگهبان باغ وحش با سرپرست پرنده برگشت. اما در آن زمان کیا به شکل انسان برگشته بود و بیرون از قفس ایستاده بود.
نگهبان پرنده گفت: “جنگل دیگری را در قفس دیدی؟”
کیا گفت: “نه، من نمی توانم یک فیب را تشخیص دهم، من پرنده جنگل دیگری را آنجا ندیده ام.”
مورد بعدی پرنده جنگل با گرسنگی شروع به نوک زدن به غذای خود کرد.
اینجا یک چیز عجیب در جریان است، آن یکی پرندهی جنگلی از کجا آمده است؟
نگهبان باغ وحش رفت وبا سرپرست پرندگان برگشت. اما در آن زمان کیا به شکل انسان برگشته بود و بیرون از قفس ایستاده بود.
نگهبان پرنده از کیا پرسید
پرندهی جنگلی دیگری را در قفس ندیدی؟
کیا گفت
نه، من پرنده جنگل دیگری را آنجا ندیده ام.
پرنده جنگلی با خوشحالی شروع به نوک زدن به غذای خود کرد.
نگهبان پرندگان گفت
این پرنده از چند روز پیش که به اینجا آمده تقریباً چیزی نخورده است و ما داشتیم نگران می شدیم. انگار تو را دوست دارد.
کیا گفت
شاید اگر هر روز برای کمک برگردم، پرنده بیچاره جنگل خوشحال شود و درست غذا بخورد.
نگهبان پرندگان گفت
چرا که نه، در واقع این ایده بسیار خوبی است.
کیا گفت
پس فردا میبینمت.
کیا و پرندیهی جنگلی با خنده به هم چشمک زدند!!!
بعضی از پاراگراف ها تکرار میشد و رشته قصه از دست در میرفت ولی خود قصه خوب بود
داستان خوبی بود ولی اشتباه تایپی و تکرار جملات زیاد بود لطفا اصلاح شود
داستانش خیلی اشتباه داره. جملات تکراری داره. اشتباهی امتیاز ۵ دادم. ۱ هم زیاده.
سلام زباد جالب نبود