فردی کشاورز تازه یک گاو بزرگ و قوی خریده بود. اسم این گاو، بیل بود!
بیل خیلی خیلی قوی بود و خوش هیکل! اون دو تا شاخ بزرگ هم روی سرش داشت! بیل به نسبت سنش خیلی بزرگ بود. فردی کشاورز بیل رو خرید و پشت وانتش گذاشت و به سمت مزرعه رفت!
وقتی که اونا به مزرعه رسیدن، فردی به بیل گفت:
بیل! به خونهی جدیدت خوش اومدی!
بیل یک خرناس بلند کشید و شاخهای بزرگش رو به فردی نشون داد!
همهی مزرعه برای بیل جدید بود! اون توی یک آخور کوچیک بزرگ شده بود برای همین این مزرعه برای اون خیلی تازه بود! خیلی چیزا بود که بیل باید کشف میکرد!
بیل روی تپه نشست و به بقیهی حیوانات مزرعه نگاه کرد. اون با خودش گفت:
من بزرگترین و قویترین حیوون این مزرعه هستم! هیچکس شاخهایی به بزرگی من نداره!!
بیل به سمت مرغها رفت و به اونا خندید! آخه اونا خیلی کوچیک بودن و شاخ هم نداشتن!
همینطور که بیل نزدیک میشد، مرغها قد قد کردن و به این طرف و اون طرف پریدن! داکی اردکه هم از ترس فرار کرد! آخه بیل تقریبا داشت اونو زیر پاهاش له میکرد!
بیل سرشو آورد پایین و شاخهاش رو جلوی مرغها تکون داد و گفت:
من بیل، گاو بزرگم!! من از شما مرغهای چاقالو بزرگتر و قویترم! برای همین من رئیس این مزرعه هستم!!
بیل مرغها رو ترسونده بود! مرغها از ترس به اطراف فرار کردن و به خونههای دنج و امنشون پناه بردن! بیل حسابی به کار اونا خندید! بیل فکر میکرد که این کار خیلی با مزه است!
بیل چند تا خوک کنار چمنها دید و تصمیم گرفت که بترسونتشون! برای همین با صدای بلند داد زد:
من شنیدم که فردی کشاورز میخواد همهی خوکها رو به کشتارگاه ببره!!
بعد بلند بلند خندید و سرشو تکون داد تا اونا شاخهای بزرگشو ببینن!
این حرف بیل، خیلی از خوکها رو ترسوند و باعث شد اونا برن و قایم بشن!
بزرگترین خوک که اسمش چابی بود، با عصبانیت به سمت بیل رفت و گفت:
تو خیلی بی ادب و گستاخی، بیل!
بیل یک خرناس بلند کشید و گفت:
تو هم یک دماغ صاف و گنده داری! دمتم خیلی مسخرست و گوشات هم صورتیه! تازه بو هم میدی و کثیفی!
بیل دوباره یک خرناس بلند کشید و سرش رو محکم تکون داد تا شاخهاش رو نشون بده!
چابی، یک خوک پیر دانا بود و میدونست که بیل داره چی کار میکنه!
اون نمیذاشت که هیچ گاوی بهش زور بگه! حتی بیل!!
بیل انتظار داشت که جابی هم بترسه و فرار کنه و قایم بشه!! اما چابی از جاش تکون نخورد!! اون همون جا ایستاد و توی چشمای بیل نگاه کرد!!
چابی با صدای خیلی آروم و جدی گفت:
تو خیلی بی ادب و گستاخی، بیل!
و بعد راهش رو کشید و قدم زنان دور شد!!
بعد بیل یک گلهی گوسفند توی چمنزار دید. اون از وسط مزرعه به سمت اونا راه افتاد! وقتی به گله رسید، باگی رو ملاقات کرد! باگی رهبر گلهی گوسفندها بود! باگی با مهربونی و مودبانه گفت:
سلام من باگی هستم، رهبر گلهی گوسفندها! خیلی خوشوقتم که عضو تازهی مزرعه رو میبینم!
بیل به سمت باگی دوید و خرناس کشید! سرشو محکم تکون داد تا شاخهاش رو نشون بده و گفت:
من بیل هستم!! من رئیس این مزرعه هستم!!
خیلی سریع، شاخهای بیل به باگی برخورد کرد! بیل با صدای بلند گفت:
شاید تو پشمهای سفید و با مزه داشته باشی! اما اصلا زور نداری!!
بعد بیل شروع کرد به راه رفتن توی چمنزار!! اون خرناس میکشید و پاهاشو روی زمین میکوبید!! تازه سرشو تکون میداد و شاخهاش رو به همه نشون میداد!
باگی و بقیهی گوسفندها از توی چمنزار عقب نشینی کردن!! بیل حسابی به کاری که کرده بود افتخار میکرد!!
همهی حیوانات مزرعه از بیل میترسیدن! اون همهی حیوانات رو با هیکل بزرگ و شاخهاش تهدید میکرد! تازه بیل ظاهر اونا رو هم مسخره میکرد!
این اصلا روز خوبی توی مزرعه نبود! مالی مرغه گفت:
من از این به بعد صداش میکنم بیل زورگو!
جری خروسه گفت:
این اصلا قشنگ نیست! این باعث میشه خودتم یک زورگو باشی!
لاکی که یک لاک پشت بود، گفت:
خب ما باید راهی پیدا کنیم تا زورگویی اون رو تموم کنیم!
باگی گفت:
من نمیدونم که چی کار باید بکنیم!! من بهش برخورد کردم و اون به من توهین کرد!
داکی اردکه گفت:
اون داشت با سمهای بزرگش روی من پا میگذاشت! این جوری هیچکس امنیت نداره!
یکی از بچه خوکها که چشمهاش پر از اشک بود گفت:
من شنیدم که اون میگفت فردی میخواد ما رو به کشتارگاه ببره!! من خیلی میترسم!!
چابی خیلی آروم گفت:
نگران نباشید!! تا عصر که فردی کشاورز غذاهامون رو بیاره، بیل حتما باهامون دوست شده!
تو همین مدت، بیل داشت حسابی خوش میگذروند! اون قطعا رئیس مزرعه شده بود!
اون اطرافش رو نگاه کرد و یک طویلهی بزرگ دید! درهای طویله باز بود! اون فکر کرد که حتما باید بره داخل و به هر کسی که اون جاست بگه که رئیس کیه!!
اون روز یک روز خیلی آفتابی بود، ولی داخل طویله حسابی تاریک بود! وقتی بیل وارد اون جا شد، نمیتونست هیچی ببینه! این باعث شد بیل کمی بترسه!!
اون کمی دور و بر طویله راه رفت تا این که … بوووووم!! اون دیگه نمیتونست راه بره!! بیل متوجه شد که به یک چیز خیلی بزرگ برخورد کرده! اون قدر بزرگ که وقتی بیل بهش ضربه میزد تکون نمیخورد!!
وقتی چشمهای بیل به تاریکی عادت کرد، کم کم تونست ببینه که به چه چیزی برخورد کرده! اون به سینهی یک حیوان خیلی بزرگ برخورد کرده بود! بیل حسابی ترسیده بود!
وقتی بیل سرش رو بلند کرد، بزرگترین گاوی که تا حالا دیده بود، اون جا ایستاده بود که شاخهای خیلی بزرگی داشت!
گاو بزرگ با صدای بلند گفت:
بالاخره منم تونستم بیل رو ببینم! پس رئیس مزرعه تویی؟!
بیل نمیدونست چی کار باید بکنه یا چی باید بگه!! اون ساکت بود و منتظر بود که ببینه بعدش چی میشه!
سکوت همه جا رو فرا گرفته بود!! بیل حسابی تعجب کرده بود!! چند دقیقه گذشت تا بالاخره گاو شروع کرد به حرف زدن!
گاو بزرگ گفت:
من برایان هستم! گاو بزرگ! من سالهای زیادی توی مزرعهی فردی کشاورز زندگی کردم و توی این سالها، حیوانات مزرعه هیچوقت از من درخواست کمک نکردن!
ولی امروز اونا پیش من اومدن و داستان یک گاو زورگو رو برام تعریف کردن و از من خواستن که این داستان رو تموم کنم! منم قبول کردم!!
بیل هیچوقت به این اندازه نترسیده بود!! برایان میتونست با یک حرکت کوچیک اونو وسط مزرعه بندازه!!
برایان خیلی آروم سرش رو پایین آورد! بیل از شدت ترس شروع به لرزیدن کرد! برایان نزدیکتر شد و آروم توی گوش بیل زمزمه کرد:
به نظر تو من باید چی کار کنم؟ من به بقیهی حیوانات قول دادم که زورگویی تو رو متوقف کنم!!
بیل صادقانه گفت:
برایان باور کن که من دیگه زورگویی نمیکنم!! من تا حالا تو عمرم اینقدر نترسیده بودم!! الان میدونم که بقیهی حیوانات چه حسی داشتن!! من الان میدونم که چه حسی داره وقتی به کسی زور میگی!! تازه تو واقعا به من زور نگفتی!! من درسمو یاد گرفتم! من الان میرم و از بقیهی حیوانات به خاطر کار بدم معذرت خواهی میکنم!
برایان گفت:
نیازی نیست! تو همین الان ازشون معذرت خواهی کردی!!
وقتی که بیل برگشت، همهی حیوانات مزرعه رو دید که جلوی در طویله ایستادن!
توی همین لحظه، همهی حیوانات صدای فردی کشاورز رو شنیدن که میگفت:
خانم مرغه، خوک کوچولوها، بیایید غذابخورید! زود باشید!!
چابی با مهربونی به سمت بیل رفت و گفت:
بیا دوست من! بیا بریم و غذا بخوریم!!
اموزنده و خوب
ممنون از شما
خیلی خوب بود
از این داستان یاد گرفتم به کسی زور گویی نکنم
خوشم نیومد. ممنون