لوگو موشیما
لوگو موشیما

قصه کودکانه جاده‌ی شکلاتی

قصه کودکانه جاده‌ی شکلاتی
میلاد تقی زاده نیم‌رخ

.

.

.

4.2

باران کوچولو خسته و بی‌حوصله در ماشین نشسته بود که ناگهان بابا راز بزرگی را لو داد: آن‌ها وارد یک جاده‌ی جادویی شده بودند که زمینش از شکلات و درخت‌هایش از پشمک بود!

عروسک لبوبو
عروسک لبوبو

خورشید خانمِ مهربان، وسط آسمان آبی می‌درخشید و با گرمای ملایمش جاده را بوسه می‌زد. باران کوچولو روی صندلی عقب ماشین نشسته بود.

او عروسک پشمالویش را محکم در آغوش گرفته بود و آرام برایش لالایی می‌خواند: «لالای لای، بخواب عزیزم…» اما خیلی زود حوصله‌اش سر رفت.

باران از مسیر طولانی جاده خسته شده

باران پاهای کوچکش را تکان داد، خمیازه‌ای کشید و با صدایی که کمی بی‌حوصله بود گفت: «باباجونی، پس کی می‌رسیم؟ پاهام خسته شدن از بس اینجا نشستم!»

بابا همان‌طور که فرمان را نگه داشته بود، از توی آینه نگاهی به چشم‌های خسته‌ی باران کرد. او با لبخندی مهربان و صدایی که انگار رازی بزرگ را می‌داند، گفت: «ای وای باران گلی! یعنی تو متوجه نشدی؟ ما همین الان از دروازه‌ی شهر گذشتیم و وارد جاده‌ی جادویی شدیم!»

باران با پدرش صحبت میکنه

باران با شنیدن اسم جاده‌ی جادویی، چشم‌هایش را گرد کرد. با کنجکاوی از پنجره به بیرون نگاه کرد. باران با تعجب پرسید: «جاده‌ی جادویی؟ یعنی چی بابا؟ اینجا که فقط خیابونه!»

بابا با صدای هیجان‌زده‌ای گفت: «خوبِ خوب بو بکش! دماغ کوچولوت رو تکون بده… هوممم… ببین چه بویی میاد؟» باران دماغش را بالا کشید و بو کرد.

بابا ادامه داد: «این‌ها که می‌بینی آسفالت سیاه نیستن! این یک جاده‌ی بزرگ و طولانیِ شکلاتیه! انگار همین الان کلی شکلاتِ خوشمزه رو آب کردن و ریختن روی زمین!»

آسفالت جاده شبیه به شکلات کاکائویی است

باران با ذوق خندید و گفت: «آره بابا! راست می‌گی! بوی شکلات کاکائویی میده!»

مامان که تا آن وقت ساکت بود، با مهربانی به خط‌های سفید وسط جاده اشاره کرد و گفت: «باران جان، اون خط‌های سفید رو می‌بینی؟ اونا که خط نیستن، اونا پاستیل‌های نواریِ دراز و کش‌سانی هستن که چسبیدن به شکلات‌ها!»

خط کشی های جاده شبیه به پاستیل شده

همان موقع ماشین روی یکی از خط‌ها رفت و صدای «تِق… تِق…» کوتاهی بلند شد. مامان خندید و گفت: «شنیدی؟ صدای چرخ‌ها روی پاستیل‌ها بود! انگار داریم روی پاستیل راه می‌ریم!»

باران با خوشحالی دست‌هایش را به هم زد و گفت: «وای مامان! من دلم از اون پاستیل‌های نرم خواست!»

کمی بعد، درخت‌های بزرگ و سرسبزی کنار جاده پیدا شدند که شاخه‌هایشان توی باد تکان می‌خورد. بابا با دست به درخت‌ها اشاره کرد و گفت: «اون بالا رو نگاه کن! اونا درخت نیستن که، اونا پشمک‌های چوبیِ سبز و گنده هستن! ببین چقدر پفی و نرم به نظر میان، آدم دلش می‌خواد یه تیکه ازشون بکنه و بخوره!»

درخت ها شبیه به پشمک شدن

باران به ابرهای سفیدی که بالای کوه مثل پنبه نشسته بودند نگاه کرد و با چشم‌های درخشان گفت: «بابا! روی اون پشمک‌ها بستنی وانیلی هم ریختن؟»

بابا گفت: «دقیقاً همین‌طوره! اون ابرهای سفید و گرد، بستنی‌های قیفیِ خنکی هستن که از آسمون روی درخت‌ها افتادن. مواظب باش یه وقت نچکه روی ماشین‌مون! شِلِپ… شُلُپ…»

روی درخت ها بستنی وانیلی ریخته

باران آن‌قدر غرق در تماشای جاده‌ی شکلاتی، پاستیل‌های راه راه و درخت‌های پشمکی شد که اصلاً نفهمید زمان چطور گذشت. دیگر نه حوصله‌اش سر رفته بود و نه پاهایش خسته بودند. ناگهان ماشین جلوی یک درِ چوبیِ زیبا که روی آن گل‌های یاس آویزان بود، ایستاد.

بابا پیاده شد و «تق… تق… تق…» به در زد. درِ بزرگ با صدای آرامی باز شد و مامان‌جون با صورتی مهربان و آغوشی باز بیرون آمد.

بوی خوبِ گلاب و نان تازه تمام کوچه را پر کرده بود. مامان‌جون با لبخند گفت: «سلام به مسافرهای عزیز من! خوش اومدین فداتون بشم!»

باران مثل یک پرنده‌ی کوچک پرید بغل مامان‌جون و صورتش را بوسید. باران گفت: «مامان‌جون! جاده‌ی خونه‌ی شما خیلی خوشمزه بود، ولی من الان واقعاً گشنمه!»

باران مادربزرگش رو بغل کرده

مامان‌جون باران را روی دست بلند کرد، خندید و گفت: «بدو بیا تو مادر که براتون ناهار خوشمزه پختم. بعد از ناهار هم یه سورپرایز دارم؛ کلی پشمک نرم، شکلات‌های شیرین و بستنی وانیلی توی یخچال منتظر شماست!»

باران خیلی خوشحاله

باران بالا و پایین پرید و با شادی فریاد زد: «هورااا! جاده‌ی جادویی زودتر از ما رسیده به خونه‌ی مامان‌جون!»

پایان.

چه چیزی می‌آموزیم؟

ما یاد می‌گیریم که با قدرت خیال‌بافی و بازی کردن، می‌توانیم کارهای خسته‌کننده مثل نشستن طولانی در ماشین را به یک ماجراجویی شیرین و لذت‌بخش تبدیل کنیم. همچنین یاد می‌گیریم که صبر کردن برای رسیدن به جاهای خوب، با کمی خنده و بازی خیلی راحت‌تر می‌شود.

سوالاتی برای گفتگو با کودک

  • اگر تو هم توی یک جاده‌ی جادویی بودی، دوست داشتی زمین و درخت‌ها از چه خوراکی‌هایی درست شده باشن؟
  • باران اولِ داستان چه حسی داشت و بعد که با بابا بازی کرد چه حسی پیدا کرد؟
  • وقتی توی ماشین یا جایی حوصله‌ات سر می‌ره، چه بازی‌هایی می‌تونیم با هم بکنیم؟
  • فکر می‌کنی بستنی‌های ابری چه مزه‌ای می‌دادن؟
  • مامان‌جون چه سورپرایزهایی برای باران داشت؟

اگه تو هم تازگیا عاشق عروسک لبوبو شدی و دوست داری یدونشو داشته باشی، بیا یه نگاهی به صفحه‌ی عروسک لبوبو بنداز!

میلاد تقی زاده نیم‌رخ

درباره نویسنده

عروسک - خرید مدل های خاص و زیبا + قیمت مناسب
خرید عروسک لبوبو یا لابوبو
خرید عروسک
هدیه ای خاص از جنس عروسک
خرید عروسک های خاص و زیبا