اون روز، یک روز خیلی گرم تابستونی بود!
بلا که حسابی عرق کرده بود، داشت با یک بادبزن، خودش رو باد میزد!
برادر بلا، که اسمش بیلی بود، گفت:
ای کاش بارون میبارید!
آخه هوا خیلی گرم بود و بچهها نمیتونستن برن بیرون و بازی کنن!
تق تق!
بلا اول این صدا رو شنید! این صدا شبیه برخورد سنگریزه به سقف خونه بود! بلا به بیلی نگاه کرد، اما بیلی اصلا به بلا نگاه نکرد.
بیلی آروم به سمت پنجره رفت و به آسمون نگاه کرد! آسمون به رنگ خاکستری و مشکی در اومده بود!
بلا شروع مرد به خوندن شعری که دوستش ماریا بهش یاد داده بود:
بارون زیبا ببار
از ابر تیره ببار
از آسمون بپر و
زودی پیش ما بیا!
بلا شعر میخوند و دستهاش رو به هم میزد!
تق تق تق!
یک عالمه قطرهی بارون دیگه از آسمون روی زمین افتادن!
بلا و بیلی از خونه دویدن بیرون! بلا با خوشحالی فریاد زد:
ماریا! ماریا! داره بارون میباره!
مامان بیلی و بلا داشت دور خونه چند تا سطل میگذاشت تا آب بارون رو جمع بکنه!
بلا و بیلی دویدن توی جادهی کنار خونشون و به بقیهی بچهها ملحق شدن.
کل بچهها با هم میخوندن:
بارون زیبا ببار
از ابر تیره ببار
از آسمون بپر و
زودی پیش ما بیا!
و بارون زیبا کل روز بارید و بارید و بچهها رو شاد و خوشحال کرد! اونا کل روز زیر بارون رقصیدن و شادی کردن و شعر خوندن!
عالی بود مرسی