در یک سرزمین سرسبز و دور، دایناسور کوچولویی به نام داینو زندگی میکرد. داینو عاشق یک چیز در تمام دنیا بود: سیبهای قرمز و آبدار!
او آنقدر سیب دوست داشت که هر شب قبل از خواب، باید حتما یک سیب میخورد تا خوابهای شیرین ببیند.

خوردن آن سیب برایش مثل رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیاش بود.
هر روز صبح، داینو با خوشحالی از خواب بیدار میشد و راهی یک سفر طولانی به مزرعه سیب میشد.

او با دقت یک سیب قرمز و براق را انتخاب میکرد، آن را با احتیاط به خانه میآورد و در اتاقش میگذاشت تا برای شب آماده باشد.

اما یک شب، اتفاق عجیبی افتاد.
وقتی داینو برای خوردن سیبش به اتاق رفت، سیب آنجا نبود! او همه جا را گشت، اما سیبش غیب شده بود.

شب بعد هم دوباره همین اتفاق تکرار شد. سیبی که با آن همه زحمت آورده بود، باز هم ناپدید شده بود.
داینو دیگر خیلی عصبانی شده بود. او تصمیم گرفت تا دزد سیبش را پیدا کند.
اول از همه پیش آقای فیل رفت و با صدای بلند پرسید:
«تو سیب من رو برداشتی؟»

آقای فیل خرطومش را تکان داد و گفت:
«نه کوچولو، من فقط بادام زمینی دوست دارم.»
بعد به سراغ خانم خرسه رفت.
«شاید تو سیب من رو برداشتی؟»

خانم خرسه که مشغول خوردن عسل بود، گفت:
«معلومه که نه! من فقط عسل میخورم.»
داینو ناامید شده بود، اما دست از تلاش برنداشت. او حتی از شیر، پادشاه جنگل، هم پرسید، اما هیچکس سیب او را ندیده بود.
داینو که دیگر نمیدانست چه کار کند، به یاد لاکپشت پیر و خردمند افتاد. او به آرامی پیش لاکپشت رفت و با ناراحتی گفت:
«چند شبه که یک نفر سیب من رو میدزده. چطوری میتونم پیداش کنم؟»

لاکپشت خردمند لبخندی زد و گفت:
«یک تلهی ساده درست کن. یک سبد رو برعکس بذار و با یک چوب نگهش دار. سیب رو زیر سبد قرار بده. وقتی دزد بیاد سیب رو برداره، چوب میفته و توی تله گیر میکنه.»
داینو از این فکر خوشش آمد. او سریع یک تله درست کرد و سیب خوشمزهاش را زیر آن گذاشت.

آن شب، داینو پشت یک بوته قایم شد و منتظر ماند.
چیزی نگذشت که صدای خشخشی آمد. یک سایهی کوچک و بازیگوش نزدیک تله شد. ناگهان… تق! تله کار کرد!
داینو با احتیاط جلو رفت و دید یک میمون کوچولوی بامزه به نام میکو در تله گیر افتاده.

داینو با اخم گفت:
«پس دزد سیبهای من تویی! چرا دزدی میکنی؟»
میکو با چشمانی پر از اشک گفت:
«من رو ببخش! آخه من هم مثل تو عاشق سیبم و دیدم که تو هر شب یک سیب داری. مزرعه سیب خیلی از خونهی ما دوره و پدر و مادرم نمیتونن برام سیب بیارن.»

دل داینو برای میمون کوچولو سوخت. او دیگر عصبانی نبود. به میکو گفت:
«چرا زودتر به خودم نگفتی؟»
داینو تله را باز کرد و میکو را آزاد کرد. میکو با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:
«ممنونم داینو! قول میدم دیگه هیچوقت دزدی نکنم.»

داینو لبخندی زد و گفت:
«ما دیگه با هم دوستیم. از فردا، من هر روز دو تا سیب میارم؛ یکی برای خودم، یکی برای تو. شبها میتونی بیای پیش من تا با هم سیب بخوریم و دوستای خوبی برای هم باشیم.»
از آن شب به بعد، داینو و میکو بهترین دوستان هم شدند و هر شب با خوشحالی زیر نور ماه، سیبهای شیرینشان را با هم میخوردند.
