پشت باغچهی خونهی ما، اون پایین پایین، یه پری خیلی زیبا زندگی میکنه!
من اونو یک روز که حسابی حوصلهام سر رفت بود و نمیخواستم توی خونه بمونم، کشف کردم!
من از پنجره بیرون رو نگاه کردم! من دیدم که اشعههای خورشید از توی آسمون آبی سر خوردن و به چمنها تابیدن!
و پشهها و پروانههای کوچولو رو دیدم که توی نور خورشید، بین گلهای رز میرقصیدن!
آسمون آبی آبی بود و چند تا تکه ابر پنبهای بالای سقف خونه توی آسمون لم داده بودن!
گربهی قهوهای من که اسمش طلاییه، روی یک شاخهی درخت استراحت میکرد و گنجشکها رو نگاه میکرد!
به نظر میومد بیرون از خونه توی باغچه خیلی باحال تر از توی خونه باشه!
برای همین من کتابمو گذاشتم توی اتاقم و سریع دویدم از خونه بیرون! اون قدر سریع و تند توی باغچه دویدم که یادم رفت کفشهام رو بپوشم!
توی باغچه، چند لحظه توی نور خوب خورشید ایستادم! رقص پروانهها رو دیدم و چمنهای نرم رو بین انگشتهام حس کردم!
یه باد خنک دلپذیر میوزید و من حس کردم که زمین داره پاهای منو میبوسه!
طلایی به دور و برش نگاه کرد و بعد به من خیره شد!
از اون نگاها که گربهها موقع خندیدن به آدم میندازن!
و بعد…
من یه سنجاقک رو دیدم که داشت درست کنار من پرواز میکرد!
اون داشت از روی یک برگ کوچیک، آب میخورد!
و بالهاش درخشان و شفاف بودن!
و بعد…
من کمی نزدیکتر رو نگاه کردم!
و فهمیدم که اون اصلا یه سنجاقک نیست!
اون یه موجود خیلی کوچولو بود! یه پسر کوچیک با موهای نازک قرمز فرفری و چشمهای درخشان مثل الماس!
اون به اندازهی یه سنجاقک بود و بالای سبزهها پرواز میکرد!
وقتی که پری پرواز میکرد، صدای وییییز ویییییز بلندی به گوش میرسید! من اول فکر کردم که این صدای به هم خوردن بالهای شفاف و آبی و درخشان پریه! بالهای پری اون قدر سریع تکون میخوردن که من اصلا نمیتونستم اونا رو ببینم!
اما بعد فهمیدم که این صدا، صدای آواز خوندن پریه!
اون داشت یک آهنگ شاد رو زمزمه میکرد! یک آهنگ راجع به موج سواری روی موجهای بلند، بوی خوش تابستون و حس گلبرگهای گل رز روی گونه…
و این که چجوری قلب آدم تند میزنه وقتی که مامانش رو بغل میکنه!
ولی…
وقتی که پری کوچولو منو دید، احتمالا فکر کرد که من یه غولم!
چون دست از آواز خوندن کشید و پرواز کنان از من دور شد!
من دیدم که اون از بین اشعههای نور خورشید، پرواز کرد و رفت به سمت پشت باغچه!
من هر چقدر که میتونستم تند و سریع دنبالش روی چمنهای خنک دویدم!
قلبم خیلی تند تند توی سینه میتپید!
حالا سعی کردم که با دقت بیشتری نگاه کنم! حالا که راجع به این پری کوچولو میدونم، به ذهنم رسید که احتمالا پریهای بیشتری هم توی این باغچه هستن! ولی من تا حالا با دقت نگاه نکردم!
و بعد، یک صدای خیلی خیلی آروم شنیدم!
صدایی به آرومی نفس کشیدن یا بال زدن یک پروانه…
به نظر میومد که هیچی نیست! انگا فقط صدای وزیدن نسم روی برگها بود!!
ولی من میدونستم! واقعا میدونستم…
که حتما قضیه چیزی بیشتر از ایناست…
و بعد، با دقت خیلی خیلی زیاد نگاه کردم…
و…
اون اتفاق افتاد!!
یک غبار نرم، از پشت نردهها به سمت باغچه اومد و از روی قارچها و غنچهها رد شد!
و توی همون لحظه، یک دستهی بزرگ از بچه پریها رو دیدم که دارن توی حیاط پشتی میرقصن و با خودشون رنگین کمونو میارن!
اونا حسابی داشتن لذت میبردن! اونا صورتهای درخشان و بالهای ظریف داشتن! بعضیهاشون خیلی بچه بودن! بعضیهاشون بزرگتر بودن! و بعضیهاشون خیلی پیر بودن و صورتهاشون مثل کشمش بود!
اونا خیلی خیلی سریع پرواز میکردن! اگر اونا اندازهی من بزرگ بودن، حتما همش به همدیگه میخوردن!
ولی اونا خیلی ظریف بودن و کارشون توی پرواز کردن حرف نداشت! اونا از بین همدیگه رد میشدن و میخندیدن! بعضی وقتا از بالا به پایین میپریدن! بعضی وقتا از چپ به راست!
بعضیهاشون از برگهای درخت بید آویزون شده بودن و تاب میخوردن و با هم دیگه خیلی آروم گپ میزدن!
بعضیهاشون خیلی آروم روی زمین فرود میومدن و با گلهای خیلی ریز بازی میکردن! گلهای خیلی ریزی که من اصلا تا حالا ندیده بودمشون! چون هیچوقت خوب دقت نمیکردم!
صدای شاد اونها مثل یک ملودی دلنشین بود! و من چندین ساعت با لذت به با بازی کردن و پرواز کردن اونا نگاه میکردم!
ولی ناگهان یک سایهی بزرگ روی چمنها افتاد! اون سایهی طلایی بود! پریها حسابی ترسیدن! اونا سریع بال زدن و فرار کردن و بین برگها و غبارهای باغچه ناپدید شدن!
طلایی به من نگاه کرد و لبخند زد! من میدونم که اون فقط میخواست با پریها بازی کنه! اما حتما اون برای پریهای کوچولو خیلی بزرگ بوده! شاید اونا فکر کردن که طلایی یه ببره و برای همین ترسیدن!
من از اون روز تا حالا پریها رو ندیدم! اما من میدونم که اونا توی باغچه زندگی میکنن! من هر روز براشون یک هدیهی کوچولو میبرم! مثل یک گردنبند که خودم با گلهای باغچه درست کردم، یا یک تکه بیسکوییت، یا سنگهای زیبا و حتی نقاشیهایی که میکشم!
و با این که از اون روز تا حالا، پریها رو ندیدم، اما میدونم که اونا هدیههای منو میبینن! چون هر بار جای هدیهها توی باغچه عوض میشه!
طلایی میگه شاید این به خاطر باده که هدیهها از روی زمین تکون میخورن! اما من و شما که میدونیم واقعا قضیه از چه قراره!!
واقعا دمتون گرم خیلی رو فکر بچه تاثیر میزاره افرین به نویسنده
خیلی داستان خوشگلی بود و بچه رو به دقت کردن در طبیعت تشویق میکنه.
عالی بود ممنون از شما 🌹🌹
عالی بود🌹
واقعا زیبا بود. متشکرم
خيلييييييييي عالي
باسلام من سه بچه دارم که دوتا بچهام مدرسه میرن. هرشب یا قصه میخونم یا قصه صوتی براشون میزارم تا بخوابند امشب همین قصه را خوندم خیلی خوششون امد میخواستم از نویسنده اش تشکر کنم با این قصه زیبا
بله من هم همین طور