قورباغه کوچولو عاشق نگاه کردن به ستارهها بود! اون آرزو داشت که بتونه بلند بپره و ستارهها رو بگیره!
قورباغه کوچولو از یک سنگ بالا رفت و دستشو دراز کرد تا ستارهها رو بگیره! اما بازم دستش به اونا نرسید! آخه ستارهها از زمین خیلی خیلی دورن!
و بعد، قورباغه کوچولو، یک تپهی زیبا و بلند پیدا کرد! زود از تپه بالا رفت و دستاش رو دراز کرد! اما بازم دستش به ستارهها نرسید! اونا هنوزم خیلی خیلی دور بودن!
بعدش قورباغه کوچولو یه درخت نارگیل دید که حسابی بلند بود! قورباغه کوچولو با خودش فکر کرد:
آره! این حسابی بلنده! حتما دیگه دستم به ستارهها میرسه!
اون تصمیم گرفت که از درخت بالا بره! با این که این کار حسابی سخت بود، اما قورباغه کوچولو بالاخره از درخت نارگیل بالا رفت!
قورباغه کوچولو از بالای درخت دستشو دراز کرد؛ اما بازم دستش به ستارهها نرسید! اونا هنوزم حسابی دور بودن!
قورباغه کوچولو که حسابی ناراحت و نا امید شده بود، به پایین نگاه کرد! اما از ترس نزدیک بود قلبش بایسته! آخه اون از زمین خیلی فاصله داشت و به این راحتیها نمیتونست از درخت بره پایین.
قورباغه کوچولو دستشو روی قلبش گذاشت و با یک نفس عمیق گفت:
من اصلا نمیترسم! من میتونم انجامش بدم! بله حتما میتونم!
و بعد ناگهان چشم قورباغه کوچولو به یک برکه افتاد که ستارهها داشتن توش چشمک میزدن!
قورباغه کوچولو به برکه خیره شد و بعد با لذت توی برکه شیرجه زد!
هر چقدر که قورباغه کوچولو به برکه نزدیک میشد، به نظر میومد که داره به ستارهها هم نزدیکتر و نزدیکتر میشه!
شلپ شلپ شلپ!
قورباغه کوچولو افتاد تو آب برکه!
قورباغه کوچولو از توی برکه اومد بیرون و کنار برکه رو چمنها نشست!
و بعد با لذت به چشمک زدن ستارهها توی برکه نگاه کرد!
خيلي عالي بود
مرسی از موشیمای عزیز بابت داستان های فوق العاده