داستان کودکانه هانسل و گرتل

روزی روزگاری در پایین یک دره، جنگل سرسبز و زیبایی قرار داشت. درست کنار این جنگل، یک کلبه‌ی نقلی بامزه بود. داخل این کلبه یک هیزم شکن با همسر و دو فرزندش زندگی میکردن. یک پسر به نام هانسل و یک دختر به اسم گرتل.


هیزم شکن مرد بسیار فقیری بود. اون خیلی کم کار گیر میاورد و روزها رو به سختی میگذروند. اون حتی نمیتونست اونقدر درآمد داشته باشه که بتونه هر روز خانواده‌اش رو سیر بکنه. به خاطر همین اکثر شب‌ها بچه‌ها بدون شام و گرسنه میخوابیدن!!


برخلاف وضعیت بدی که داشتن، روحیه‌‌ی هانسل و گرتل خیلی خوب بود. اونا حتی یک بار هم به پدرشون غر نزدن و شکایت نکردن. اونا میفهمیدن که پدرشون چقدر اونا رو دوست داره و چقدر سخت کار میکنه تا خوشحالشون بکنه. هانسل و گرتل اصلا خجالت نمیکشیدن که پدرشون کم پول در میاره!!

یک روز عصر، بعد از اینکه بچه‌ها به رختخواب رفتن، هیزم شکن کنار آتش نشست و با همسرش صحبت کرد. این زن نامادری هانسل و گرتل بود. این زن خیلی بدجنس بود و دوست داشت که هرچه سریعتر از شر هانسل و گرتل خلاص بشه!!


هیزم شکن گفت:

اوه همسر عزیزم!! من به سختی میتونم از پس خرج خودم و خودت بر بیام!! چه برسه به بچه‌ها. به نظر تو باید چیکار کنیم؟؟

همسرش با لبخندی شیطانی گفت:

من نمیدونم چی بگم!! یک راهی به ذهنم میرسه اما…

هیزم شکن گفت:

خواهش میکنم عزیزم!! اگر چیزی به نظرت میرسه حتما به من بگو!!

همسرش گفت:

فردا صبح من بچه‌ها رو به اعماق جنگل میبرم و اون‌ها رو اونجا رها میکنم. این بچه‌ها توی جنگل گم میشن و از سر راه ما میرن کنار!! من و تو هم از این فقر وحشتناک نجات پیدا میکنیم!!


هیزم شکن با وحشت فریاد زد:

بچه‌های خودمو ول کنم توی جنگل؟ دیوونه شدی؟؟ من هیچوقت همچین کاری نمیکنم!!


زن بدجنس پاسخ داد:

تو خیلی نادونی!! اینجوری هممون از گرسنگی هلاک میشیم!! بهتره به جای چوب بریدن برای مردم، بری و برای خودمون قبر بسازی چون هممون قراره از گرسنگی بمیریم!!

هیزم شکن چیزی نگفت و با ناراحتی سکوت کرد!!


هانسل و گرتل که از گرسنگی نتونسته بودن بخوابن، تموم حرف‌های نامادری و پدرشون رو شنیده بودن. اونا حسابی وحشت کرده بودن که قراره پدرشون اونا رو توی جنگل رها بکنه!!


گرتل در حالی که اشکش رو پاک میکرد با گریه زمزمه کرد:

هانسل! ما الان باید چیکار بکنیم؟؟ چه بلایی قراره سرمون بیاد؟؟

هانسل به آرومی جواب داد:

گرتل گریه نکن!! من دقیقا میدونم که باید چیکار بکنیم!!

اونا بی حرکت دراز کشیدن و صبر کردن تا پدرشون و نامادری بخوابن!!


به محض این که همه جا ساکت شد، هانسل کتش رو پوشید و به حیاط پشتی رفت. شب قشنگی بود و ماه نقره‌ای توی آسمون میدرخشید!!


هانسل با دقت به اطراف نگاه کرد. سپس بدون معطلی شروع کرد و سنگریزه‌های سفید توی باغچه رو برداشت و توی جیبش ریخت. اونقدر سنگ ریزه جمع کرد تا دو تا جیبش کامل پر شدن. بعد از اون هانسل دوباره به تخت خواب برگشت.


صبح روز بعد، صدای در اتاق هانسل و گرتل بلند شد!!

نامادری فریاد زد:

بلند شید دو تا بچه‌‌ی تنبل بی خاصیت!! باید با هم بریم جنگل و برای آتش، هیزم جمع کنیم!! زود باشید ببینم!!

هانسل و گرتل بلند شدن. نامادری تکه ای نان به گرتل داد و گفت:

اینو برای ناهارتون گذاشتم!! این برای هر دوتای شماست و کل روز فقط همین گیرتون میاد!! پس حواستون باشه که اونو کم کم بخورید!!

گرتل نان رو گرفت و با هانسل و نامادری به سمت جنگل حرکت کردن.


به نظر میرسید که هانسل مشغول کاریه!! هر چند قدم که جلو میرفتن، هانسل برمیگشت و به پشت سرش نگاه میکرد. این رفتار عجیب توجه نامادری رو جلب کرد!!


نامادری که به وضوح عصبانی بود، با داد و بیداد گفت:

پسر حواس پرت!! چرا هی برمیگردی و پشت سرتو نگاه میکنی؟؟

هانسل گفت:

هیچی!! من یک گربه دیدم و میخوام ببینم که اون هنوز دنبال ما میاد یا نه!!!

نامادری با تندی گفت:

زود باش و حواستو جمع کن!! ما برای کارای کودکانه اصلا وقت نداریم!!

هانسل داشت دروغ می گفت. اون هیچ گربه‌ای ندیده بود. اون به عقب نگاه میکرد تا سنگریزه‌هایی که شب قبل با دقت از حیاط جمع کرده بود رو دونه دونه پشت سرش روی زمین بریزه!!

اونا همینطور به راه رفتن ادامه دادن. پس از مدت زیادی اونا به یک زمین صاف رسیدن!!


نامادری گفت:

بچه‌ها کمی چوب جمع کنید تا من براتون آتش درست کنم!! هوا خیلی سرده و شما هم حتما خیلی خسته شدید!!

هانسل و گرتل چوب‌ها رو جمع کردن.


پس ازدرست کردن آتش نامادری گفت:


بچه‌ها همین جا بشینید و تکون نخورید. من و پدرتون وقتی کارمون تموم شد میایم دنبالتون!!

سپس بدون اینکه حتی یک لحظه صبر بکنه، سریع از اون جا دور شد!!

هانسل و گرتل نشسته بودن و کنار آتش تکه نان کوچیکشون رو میخوردن. نان در جیب گرتل بیات شده بود اما اونا اونقدر گرسنه بودن که اصلا متوجه نشدن. اونا بعد از اینکه نانشون رو خوردن، به خواب خیلی عمیقی فرو رفتن. اونا اونقدر عمیق خوابیده بودن که متوجه گذز زمان نشدن!!

چند ساعت گذشت که ناگهان گرتل با ترس از خواب بیدار شد.


اون فریاد زد:

اوه هوا تاریک شده!! هیچ خبری هم از پدر و نامادری نیست!! من خیلی میترسم هانسل. ما باید چیکار کنیم؟؟

هانسل گفت:

نترس خواهر عزیزم. من یک نقشه‌ی زیرکانه کشیدم که با خیال راحت و خیلی سریع ما رو به خونه میرسونه!!

ماه کامل در آسمون شب میدرخشید.


هانسل به جلو اشاره کرد و گفت:

اینا رو میبینی؟

گرتل به جاده‌ی روبرو نگاهی انداخت. ناگهان دید که سنگریزه‌هایی که هانسل روی زمین ریخته، در تاریکی برق میزنن!!

گرتل با هیجان فریاد زد:

عالیه! تو سنگریزه‌ها رو گذاشتی تا ما رو به خانه راهنمایی کنی. وای تو برادر خیلی باهوشی هستی!!


هانسل لبخند زد.


اونا تمام شب رو دست در دست هم راه رفتن و درست قبل از طلوع روز بعد به خانه رسیدن. نامادری از اینکه دید اونا سالم به خانه برگشتن خیلی عصبانی بود. چون نقشه‌ی شیطانیش شکست خورده بود!!

سال بعد هم گذشت و هیچ تغییری توی وضعیت پیش نیومد!! در واقع درست همونطور که نامادری پیش بینی کرده بود، وضعیت اونا خیلی هم بدتر شده بود. الان اونقدر فقیر شده بودن که فقط نصف قرص نان توی انباری داشتن!!


نامادری با خودش فکر کرد:

اینطوری نمیشه!! من حتما باید یک کاری بکنم!!

اون شب، بعد از این که همه در رختخواب به خواب فرو رفتن، نامادری بیدار موند تا نقشه‌ی شیطانی خودش رو عملی بکنه!!

اون گفت:

من این کار رو انجام میدم!! این دفعه اونا رو به عمیق‌ترین نقطه‌ی جنگل میبرم!! دقیقا میدونم که کجا باید برم!! اونا هرگز راه خونه رو پیدا نمیکنن و توی جنگل هلاک میشن. اینجوری منم میتونم با آرامش زندگی کنم!!

این بار هم هانسل و گرتل از گرسنگی خوابشون نبرده بود و همه چیز رو شنیده بودن!! این بار هم مثل دفعه‌ی قبل، هانسل صبر کرد تا نامادری به خواب بره و بعد به سمت در خانه رفت. ولی در کمال ناباوری دید که نامادری بدجنس در رو قفل کرده!!


هانسل بدون حتی یک سنگ ریزه در جیبش، به تخت برگشت!! هانسل اونقدر ترسیده بود که قلبش خیلی تند میتپید!!


صبح زود، نامادری وارد اتاق خواب اونا شد، بچه ها را از رختخواب بیرون آورد و فریاد زد:

فوراً لباس بپوشید، تنبل های کوچولو!!


وقتی لباس پوشیدن، نامادری تکه‌ای نان به هر کدام داد و اونا با هم به سمت جنگل حرکت کردن. هانسل تکه نانش را در جیبش گذاشت.
همونطور که راه می رفتن، اون هر چند وقت یک بار توقف می کرد، نان رو توی دستش خرد میکرد و کمی خرده نان روی زمین میریخت!! دقیقا مثل همون کاری که با سنگ ریزه‌ها انجام داده بود!!

اونا مدتی به پیاده روی ادامه دادن. همونطور که راه میرفتن، مسیر باریک میشد و درختان بزرگتر میشدن. خیلی بزرگتر. در واقع درختان اونقدر انبوه و بزرگ بودن که هانسل و گرتل به سختی میتونستن جلوی پاشون رو ببینن.

الان دیگه هانسل و گرتل مطمئن بودن که تا حالا به این حد به اعماق جنگل نیومدن. اونا خیلی ترسیده بودن!!

خیلی زود اونا به یک کوچه‌ی باریک رسیدن!!

نامادری گفت:

بچه‌ها کمی چوب جمع کنید تا من براتون آتش درست کنم!! هوا خیلی سرده و شما هم حتما خیلی خسته شدید!!

هانسل و گرتل همونطور که نامادری گفته بود، هیزم جمع کردن. نامادری برای اونا آتش درست کرد!!

اون با لبخندی شوم گفت:

اینجا استراحت کنید بچه های عزیزم. من میرم که به پدرتون توی کارها کمک کنم. شما نانتون رو بخورید و همینجا کمی دراز بکشید و استراحت کنید. من و پدرتون، عصر که کارها تموم شد، میایم دنبالتون!!


قبل از اینکه هانسل یا گرتل بتونن بهش پاسخ بدن، نامادری بدجنس از اونجا دور شده بود!!


اونا مدتی همون جا نشستن. سپس گرتل نان خودش رو از جیبش بیرون آورد و نیمی از اون رو به هانسل تقدیم کرد.


گرتل گفت:

داداش عزیزم، بیا اینو با هم نصف کنیم. چون تو نان خودتو توی راه پخش کردی که بهمون کمک کنی!!

نان را با هم در مقابل آتش گرم خوردن و سپس خوابیدن. ساعت‌های زیادی گذشت. و هوا تاریک شد.


ناگهان گرتل با ترس از خواب پرید و گفت:


هانسل هوا خیلی تاریکه!! من واقعا میترسم!!

هانسل گفت:

اصلا نترس گرتل. خرده نان‌ها حتما راه رو به ما نشون میدن. ما فقط باید صبر کنیم تا ماه بیرون بیاد و بعد حرکت کنیم!!

ماه بیرون اومد و مسیر روشن شد. اما در کمال تعجب اونا هیچ خرده نانی پیدا نکردن. میدونید چرا؟؟ چون هانسل و گرتل نفهمیده بودن که یک سنجاب کوچول داشته اونا رو تعقیب میکرده!! هر وقت که هانسل خرده نان رو روی زمین مینداخته، سنجاب ناقلا اون رو برمیداشته و میخورده!!


گرتل فریاد زد:

ما حتما میمیریم هانسل!!

هانسل در حالی که خواهرش رو به آرامی بغل میکرد گفت:

آروم باش خواهر عزیزم!! من مطمئنم که ما میتونیم بدون خرده نان هم راه خودمون رو پیدا کنیم و به خانه برگردیم!!

درسته که هانسل خیلی مطمئن به نظر میرسید!! اما در واقع اینطور نبود!! اون هم دقیقا به اندازه‌ی گرتل ترسیده بود ولی برای این که خواهرش نگران نشه و آروم باشه، ترسش رو قایم کرد!!

اونا در تاریکی شروع به حرکت کردن!!


دو شب و دو روز گذشت، اما نتونستن از جنگل بیرون بیان. اونا که الان دیگه سرگردان، گرسنه و خسته بودن، فهمیدن که هر روز دارن بیشتر و بیشتر در اعماق جنگل فرو میرن!! ولی ناگهان گرتل با خوشحالی فریاد زد:

من دارم یه چیزی میبینم!!

هانسل پاسخ داد:

هورا!! این یک کلبه‌ است!!

ناگهان اونا حس کردن که یک بمب انرژی درونشون منفجر شد. هانسل و گرتل با تموم سرعتی که میتونستن به سمت خانه دویدن!!

وقتی اونا به خانه نزدیک شدن، گرتل از هیجان فریاد بلندی کشید. چون خانه‌ای که اونجا بود اصلا یک خانه‌ی معمولی نبود!! کاملا برعکس!!


اون یک خانه بود که همش از نان زنجبیلی شیرین و خامه‌ی شیرینی ساخته شده بود!! و تازه با بهترین کیک‌ها، تارت‌ها و نون قندی‌ها هم تزئین شده یود!!


هانسل زمزمه کرد:

بیا اینجا توقف کنیم و یک مدت برای خودمون جشن بگیریم!!

گرتل سریع به خانه نگاه کرد و سرش رو تکون داد. سپس مشت‌هاش رو پر از کیک و شکلات کرد!!

ناگهان یک صدای آروم و ترسناک از پشت در خانه به گوش رسید!!


صدا به آرومی گفت:

کی جرات کرده و داره خانه‌ی منو میخوره؟؟

هانسل پاسخ داد:

هیچکس!! این فقط صدای باده!!

در با صدای بلندی باز شد و یک پیرزن از داخل خانه پیدا شد. نگاه کردن به قیافه‌ی پیرزن خیلی خیلی ترسناک بود . پوستش رنگ سبز درخشانی داشت. دماغش شبیه یک قلاب بزرگ بود و روی اون کلی جوش بزرگ وجود داشت!!


بچه ها از ترس یخ زده بودن.


پیرزن گفت:

بچه‌های عزیزم!! لطفا بیایید نزدیکتر!! من چشم‌هام خیلی ضعیفه و نمیتونم از این فاصله شما رو ببینم!! میخواید چند روزی مهمون من باشید؟؟

اون همونطور که حرف میزد، یقه‌ی لباس هانسل و گرتل رو گرفت و اونا رو از زمین بلند کرد. اون خواهر و برادر بیچاره رو برد و پشت میز داخل خونه گذاشت!!

جلوی اونا پر بود از ساندیچ‌ها، نون‌های روغنی خوشمزه، پنکیک، میوه و آجیل‌های لذیذ!!

پیرزن گفت:

پس منتظر چی هستین؟؟ از خودتون پذیرایی کنین!!

هانسل و گرتل مشغول خوردن شدن!!

وقتی شکمشون حسابی پر شد، پیرزن هانسل و گرتل رو به اتاقی زیبا با دو تخت کوچک با پرده‌های سفید برد!! اونا دراز کشیدن، چشمانشون رو بستن و لحظاتی بعد از اینکه سرشون رو روی بالش‌های نرم و ابریشمی گذاشتن، به خواب عمیقی فرو رفتن!!


ولی همه‌ی این‌ها نقشه‌ی زشت و شیطانی پیرزن بود!! در واقع اون اصلاً یک خانم نبود. اون شرورترین جادوگر توی جنگل بود و خونش رو با شیرینی و شکلات تزئین کرده بود تا بتونه بچه‌ها رو به دام بندازه!!


اون وقتی بچه‌ها رو به دام مینداخت، اونقدر به اونا غذا میداد تا حسابی چاق و چله بشن. بعد اونا رو توی روز عید داخل تنور میپخت و یک لقمه‌ی چپ میکرد!!


اوایل صبح روز بعد، جادوگر وارد اتاق خواب بچه‌ها شد و در حالی که اونا خواب بودن، بالای سر اونا ایستاد!! اون روی تخت خم شد و در حالی که صورت هانسل رو بو میکرد، با خودش زمزمه کرد:

آه، بله. این یکی برای روز عید خیلی عالی و مناسبه. آره. فقط باید یکم چاق بشه تا خوشمزه و لذیذ بشه!!


جادوگر نمیتونست صورت هانسل رو ببینه چون چشم‌هاش خیلی ضعیف بودن، اما با حس بویایی فوق‌العاده‌اش فورا فهمید که اون یک پسره و خیلی هم گوشت خوشمزه‌ای داره!!

ناگهان پیرزن هانسل رو با دو دستش گرفت و داخل قفس کوچکی انداخت و در قفس رو با قفل خیلی بزرگی بست!!


هانسل از ترس فریاد وحشتناکی کشید، اما دیگه خیلی دیر شده بود. قفس تقریباً به اندازه‌ی یک جعبه‌ی کوچک بود بود که از چهار طرف با میله های آهنی ضخیم، محکم شده بود!!


هانسل اصلا هیچ راه فراری نداشت!!

بعد از این جادوگر به اتاق برگشت و فریاد زد:

دختر بدبخت تنبل زود بیدار شو!! تو باید بری و از چاه برای من آب بیاری تا من بتونم برای داداشت غذاهای خوشمزه بپزم و تا روز عید حسابی چاق و چله‌اش کنم!!


گرتل فریاد زد:

هانسل!! هانسل!! تو کجایی؟؟

جادوگر پاسخ داد:

اون اصلا نمیتونه صدای تو رو بشنوه!! من اونو توی یک قفس پشت خانه گذاشتم!!! حالا زود باش و برو برای من از چاه آب بیار دختر تنبل!!

از اون روز به بعد، جادوگر هر روز سه وعده‌ غذایی لذیذ برای هانسل میپخت و به اون میداد. در حالی که گرتل که حالا خدمتکار جادوگر پیر شده بود، باید خودش رو با خرده کیک‌ها و نان‌های بیات سیر میکرد!!


هر روز صبح جادوگر به قفس می رفت و میگفت:


هانسل، انگشتتو به من بده که ببینم به اندازه‌‌ی کافی چاق شدی یا نه؟؟

اما هانسل خیلی باهوش‌تر از این حرفا بود!! اون میدونست که جادوگر چشم‌های خیلی ضعیفی داره. برای همین یک استخوان مرغ نازک را از یکی از غذاها برداشت و به جای انگشتش، هر روز اون استخوان رو پیرزن جادوگر نشون میداد!!


هفته های زیادی گذشت و جادوگر بی تاب و بی قرار شد. اون به اندازه‌ی کافی برای روز عید خودش صبر کرده بود و دیگه نمیتونست بیشتر از این صبر کنه.

اون گفت:

دیگه وقتش رسیده. من امروز جشن خودم رو بر پا میکنم. برو، گرتل و برای من اندازه‌ی یک دیگ پر آب بیار تا بتونم برادرت رو توی اون بجوشونم!!


گرتل شروع کرد به هق هق کرد و اشک‌های درشتش روی گونه‌اش جاری شد!!


جادوگر گفت:

هق هق تو بیخودی و بی فایدست دختر کوچولو. هیچکس نمیتونه صدای تو رو از این عمق جنگل بشنوه!!


متاسفانه حق با جادوگر بود و گرتل با ناراحتی حرف اونو اطاعت کرد!!

وقتی گرتل از چاه برگشت، جادوگر مشغول ورز دادن خمیر بود. اون رو به گرتل کرد و گفت:

تنور رو گرم کردم. کمی نان میپزیم و صبر میکنیم تا تنور به اندازه‌ی کافی گرم بشه!! برو ببین تنور داغ شده یا نه.


اما گرتل اصلا گول نخورد. اون میدونست که جادوگر میخواد اون بره و تنور رو چک کنه تا بتونه اونو بندازه توی تنور و بپزه و بخوره!! بنابراین با زیرکی جواب داد:

اما جادوگر، من که نمیدونم چطور در تنور رو باز کنم!!

جادوگر در تنور رو برای گرتل باز کرد.

گرتل دوباره گفت:


اما جادوگر، من که بلد نیستم چجوری باید تنور رو چک کنم!!


جادوگر سرش رو داخل تنور برد تا به گرتل نشون بده که چطوری باید این کار رو انجام بده؛ اما، توی همین لحظه گرتل حمله ور شد. اون به جلو پرید و جادوگر رو با تمام قدرت به داخل تنور داغ هل داد. سپس اون به سرعت در تنور رو به هم کوبید و اون رو محکم قفل کرد!!

گرتل کلیدهای جادوگر رو برداشت و با عجله به سمت قفس رفت و با فریاد در رو باز کرد و گفت:


هانسل، هانسل!! ما آزاد شدیم!! جادوگر بدجنس شرور مرده!!

هانسل با خوشحالی از قفس بیرون پرید و محکم خواهرش رو بغل کرد و اونا از خوشحالی گریه کردن!!

هانسل گفت:

زود باش خواهر کوچولو!! بیا زود از اینجا بریم!!

گرتل گفت:

صبر کن. بیا صندوقچه‌ی جواهرات پیرزن رو از توی اتاق خوابش برداریم!!

بچه‌ها جیب‌هاشون رو با جواهرات گرون قیمت جادوگر پر کردن و بعد دوباره به سمت جنگل جادویی حرکت کردن!!


روزها راه رفتنن و راه رفتن!! یک روز ناگهان اطرافشون پر از نور شد و راه رو پیدا کردن!! اوه بله!! هانسل و گرتل صحیح و سالم به خونه رسیده بودن!!


پدرشون برای اینکه بچه‌هاش رو سالم و سلامت میدید، اشک شوق از چشمانش سرازیر بود!!

هانسل گفت:

ببین، پدر! ما الان ثروتمندیم!!

و بعد با خوشحالی جواهرات رو از جیبش بیرون آورد!!

گرتل بسیار آهسته و با احتیاط به اطراف اتاق نگاه کرد و در نهایت گفت:

نامادری بدجنس کجاست؟؟

هیزم شکن پاسخ داد:

بچه‌های عزیزم!!! اون ما رو ترک کرده و دیگه هیچوقت برنمیگرده!!

از همون لحظه هیزم شکن و هانسل و گرتل گذشته رو فراموش کردن و زندگی شاد و مرفهی رو در کنار هم شروع کردن!!! هانسل و گرتل از اون روز به بعد دیگه لب به هیچ شیرینی و شکلاتی نزدن!!

منبع:

MOONZIA.COM

4 22 رای ها
1 ► امتیاز دهی ◄ 5

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

دسته بندی‌های مقاله: داستان کودکانهداستان کودکانه برای خوابداستان کودکانه برای سنین 6-4 سالداستان کودکانه برای سنین 9-7 سالداستان های کودکانه طولانیداستان های کودکانه قدیمی
امتیاز 4 از 5 (22 نفر رای داده‌اند)
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هلنا
هلنا
28 روز قبل

خیلی خوب بود ولی من فکر می کنم نامادری داخل نان چیزی ریخته بود،،،🤬🤬🤬🤬🤬

حلما
حلما
2 ماه قبل

خيلي خوب بود

meisamhoseini
meisamhoseini
4 ماه قبل

قصه های خوبی دارید

جانان
جانان
1 سال قبل

داستان بچگی های مامانمه

یاسمین
یاسمین
1 سال قبل

خیلی داستان خوبی بود، خیلی لذت بردم.

ساميار بهنام
ساميار بهنام
1 سال قبل

داستان خيلي جذاب و آموزنده اي بود. از شما ممنونم

سبد خرید

0
image/svg+xml

No products in the cart.

بازگشت به صفحه محصولات