یک روز زیبا، یک خرچنگ گوشهگیر، داشت روی شنهای کنار مرداب قل میخورد که ناگهان یک سایهی عجیب دید که داشت کنار تپههای سرسبز کنار مرداب حرکت میکرد!!
سایه هرچی نزدیکتر میشد، بزرگ و بزرگتر میشد!! و ناگهان خرچنگ توی یک تور گنده گیر افتاد!!
لری به دوستش که توی قایق نشسته بود گفت:
عجب شکار خوبی!! ما الان بیشتر از 100 تا خرچنگ، 50 تا ستارهی دریایی و یک عالمه حلزون داریم که میتونیم به مغازهی حیوانات خونگی بفروشیم!! بیا سریع بریم این پول گنده رو به چنگ بیاریم!!
درست یک هفتهی بعد، تامی و جیمی به همراه مادرشون، به بازار جدیدی که کنار مرداب و توی ساحل زیبا ساخته شده بود رفتن!!خرید کردن و گشتن داخل بازار حسابی لذت بخشه!!
از داخل بازار میشد منظرهی زیبای اقیانوس و آسمون آبی رو دید!!
جیمی و تامی دوست داشتن که با مادرشون خرید بکنن، اما امروز فرق داشت!! همهی مغازهها جدید و با حال بودن اما مادرشون داشت دنبال یک کادوی مخصوص میگشت و به اونا گفته بود که نمیتونن چیزی بخرن!! تامی و جیمی حوصلشون سر نرفته بود ولی اصلا خوشحال هم نبودن!!
جیمی زیر لب غرغر کرد و با طعنه گفت:
واااای نگاه کن!! یک مغازهی قابلمه فروشی دیگه!! این دقیقا چیزای مورد علاقهی منو میفروشه!! وااای اون یکی رو!! کفشهای پاشنه بلند!! همون چیزی که میخواستم!!
تامی که بی حوصله شده بود گفت:
ببین، همبنجوری هم برای من سخته که اینجا باشم!! چه برسه که تو بخوای غر هم بزنی!! منم دلم نمیخواد اینجا باشم ولی غر هم نمیزنم!!
جیمی از مادرش پرسید:
مامان، الان باید کجا بریم؟!
مادر لبخند زد و همونطور که داخل راهروهای بازار قدم میزد، گفت:
اوه، داریم کم کم میرسیم!!
تامی پرسید:
میرسیم به کجا؟
جیمی با غرغر گفت:
لابد یک مغازهی قابلمه فروشی دیگه!!!
مادرشون خندید و گفت:
نه!! راستش یک مغازهی حیوانات خانگی جدید!! شنیدم که اون بهترین مغازهی حیوانات خانگیه!! اونا آکواریومهای غول پیکر با انواع ماهیها دارن!! کلی سگ و گربه هم دارن!! مارمولکهای بزرگ و کلی حیوانات دیگه!! من فکر کردم که شاید شما دو تا دوست داشته باشید که کمی اون جا وقت بگذرونید تا من برم و اون هدیهی ویژه رو بخرم!!
این خبر همه چیز رو تغییر داد!! تامی و جیمی دیگه بی حوصله نبودن!! الان کلی خوشحال و هیجانزده بودن و دوست داشتن که خیلی زود این مغازهی حیوانات خانگی جدید رو ببینن!!
اونا توی یک راهروی دیگه پیچیدن و مغازه رو دیدن!! روی در مغازی یک تابلوی بزرگ بود که روش نوشته شده بود:
امپراطوری بزرگ حیوانات!
وقتی که وارد مغازه شدن، اصلا نمیتوستن چیزی که میبینن رو باور کنن!! اون جا یک آکواریوم غول پیکر وجود داشت که حتی از یک استخر شنا هم بزرگتر بود!! جیمی و تامی دور تا دور آکواریوم رو گشتن و یک عالمه ماهی جور واجور دیدن!!
تامی گفت:
وااای!! اون دلقک ماهیها رو ببین!!
جیمی جواب داد:
خیلی هم تند شنا میکنن!! وای اون کوسهها رو!! چقدر بزرگن!!
تامی و جیمی حسابی هیجانزده بودن!! واقعا که از تموم جانوران دریایی توی آکواریوم پیدا میشد!! این واقعا یک مغازهی حیوانات خانگی عالی بود!!
جیمی که داشت میدوید تا بقیهی مغازه رو ببینه، فریاد زد:
بیا ببینیم که دیگه چی اینجا هست!!
اونا حسابی از تنوع حیوانات اون مغازه تعجب کردن!! هر حیوونی اتاق مناسب خودش رو داشت!! یک محفظهی بزرگ اون جا بود که روی تابلوش نوشته شده بود خزندگان و داخلش پر از مارهای غیر سمی بود!!
یک دریاچهی کوچک مصنوعی اونجا بود و داخلش قورباغهها، وزغها و سنجاقکها زندگی میگردن.
قفسهای بزرگ پر از پرندگان مختلف بودن. اتاقهای زیادی هم برای گربهها و سگها ساخته بودن!!
جیمی گفت:
خیلی دوست دارم بدونم توی اون اتاق که روی درش نوشته “موجودات کوچک” چیه؟!
تامی گفت:
باید بریم داخل تا بفهمیم!!
وقتی جیمی و تامی وارد اون اتاق شدن، حیوانات کوچک و عجیبی رو دیدن!! اونا تعجب کردن که بعضی از مردم این حیوانات رو به عنوان حیوون خونگی نگه میدارن!!
اون جا کلی موش، سنجاب، موش کور، ستارهی دریایی، حلزون، خرچنگ و کلی حیوانات عجیب و کوچیک دیگه وجود داشت!!!
جیمی با دست به یکی از محفظهها اشاره کرد و گفت:
تامی نگاه کن!! یک خرچنگ گوشه گیر!!
تامی جواب داد:
وااای!! چه خفن!!
با این که خرچنگ کار زیادی انجام نمیداد اما تامی و جیمی از دیدن قل خوردن اون توی محفظه کلی لذت میبردن!! خرچنگ هر از گاهی از توی پوست سختش بیرون میومد و خیلی سریع دوباره برمیگشت داخل و صورتش رو با چنگک بزرگش میپوشوند!!
جیمی و تامی مشغول حرف زدن بودن که مادرشون از راه رسید و گفت:
این مغازه خیلی بزرگه!! خیلی طول کشید که پیداتون کنم!! بدویید! وقت رفتنه!!
تامی و جیمی از خرچنگ خداحافظی کردن و به سمت در فروشگاه رفتن اما ناگهان صدایی شنیدن!! بله اون صدای خرچنگ بود که داشت با چنگکهاش به شیشه ضربه میزد!!
مادر گفت:
وای باورم نمیشه!! اون خرچنگ داره با شما بای بای میکنه!! به نظرم اون از شما خوشش اومده!! باید اونو بخریم!! به نظرم بد نیست که یک حیوون خونگی جدید داشته باشیم!!
از اون لحظه، خوش گذرونی شروع شد. جیمی خیلی سریع اسم خرچنگ رو هکتور گذاشت!! اونا از آقای فروشنده خواستن تا هکتور رو بیاره!! بعد هم برای هکتور یک قفس جدید، جای خواب مخصوص، غذای مناسب، سنگ و ماسه و هر چیزی که هکتور نیاز داشت تا داخل خونهی اونا زندگی کنه رو خریدن!!
تامی و جیمی خیلی خوب از هکتور مراقبت میکردن!! مادرشون خیلی خوشحال بود که اونا اینقدر مسئولیت پذیر هستن و از دوست کوچولوشون اینقدر خوب نگهداری میکنن!
اما با گذشت زمان، هکتور دیگه شاد به نظر نمیرسید!! اصلا فرقی نداشت که دوستهای جدیدش چقدر با اون مهربونن! هکتور دوست داشت که با بقیهی خرچنگها باشه!! اون دلش برای شنهای ساحل و مرداب تنگ شده بود!!
یک روز صبح، تامی و جیمی به این نتیجه رسیدن که با این که هکتور دوست خیلی خیلی خوبیه، اما به چیزهایی نیاز داره که اونا نمیتونن براش فراهم کنن!! بنابراین پیش مادرشون رفتن.
تامی پرسید:
مامان، ما میتونیم هکتور رو آزاد کنیم؟!
مادر که حسابی تعجب کرده بود گفت:
چی شده؟ مگه دیگه اونو دوست ندارید؟
جیمی گفت:
معلومه که دوستش داریم!! اما اون این جا خوشحال نیست!! و به نظرمون بهترین کار برای اون اینه که آزاد بشه و بره پیش دوستاش!!
مادرشون که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، با مهربونی جواب داد:
پسرای عزیزم!! شما حسابی باهوش و مهربونید!! من به شما افتخار میکنم!!
بعد از ظهر همون روز، تامی و جیمی همراه با مادرشون به مرداب کنار ساحل رفتن!! اونا هکتور و همهی وسایلش رو هم با خودشون بردن!!
تامی خیلی با احتیاط، هکتور رو از توی قفس در آورد و روی ماسهها گذاشت. جیمی سنگها و جای خواب هکتور رو کنارش روی زمین گذاشت. مادرشون هم غذای هکتور روی سنگها قرار داد!
وقتی که اونها با قفش خالی برمیگشتن، صدای عجیبی شنیدن! وقتی به پشت سرشون نگاه کردن دیدن که چند تا خرچنگ دیگه خیلی سریع دارن به سمت هکتور میان!!
تامی خیلی آهسته گفت:
مامان من یه چیز مهم فهمیدم!! اونم اینه که دوست داشتن واقعی یعنی اجازه بدی کسی که دوستش داری خوشحال باشه!!
خیلی خوب بود از قصه لذت بردم،🎉💐🎁🙏💝♥️🤍💙🤎🖤🧡💛💚😍😍😍😍😍😍🥰😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🥰😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😂😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🥰😍😍😍😍😍😍😍😍🥰😍😍😍😍😍😍😍😍😍🥰🥰😍🥰😍😍😍
خیلی عالی بود ممنون ازتون
جذاب بود
عالی بود