جوجه کوچولو فریاد کشید:
نه! نه! من یک قدم هم بیرون خونه نمیذارم!
پدرش گفت:
ولی جوجه کوچولو! تو باید بری! نترس و ناراحت نباش.
لونه خیلی زود برات کوچیک میشه! تو سنگین میشی و لونه از روی درخت میوفته!
گنجشک کوچولو یک نگاهی به پایین انداخت! شکمش پیچ خورد و یک آه بلند کشید.
ولی من هیچوقت تا حالا این کار رو نکردم! چی میشه اگر بخورم زمین؟
این درخت بلنده و باد شدیدی هم داره میاد! بالهای من هم بزرگ و قوی نیستن!
مادرش اون رو محکم بغل کرد و با محبت گفت:
فقط به پایین نگاه نکن!
همون بادی که زیر بالهای تو میوزه، همون به تو اعتماد به نفس میده!
گنجشک کوچولو گفت:
اون دیگه چیه؟ من چجوری میتونم حسش کنم وقتی که اینقدر غمگینم!
مادرش گفت:
اعتماد به نفس! اون توی سرت زندگی میکنه و وقتی میاد همهی ترسها رو با خودش میبره!
اون بهت میگه که باید تلاش کنی! اون بهت میگه که میتونی پرواز کنی!
اون بهت میگه که بپری و پرواز کنی! یا اینکه آواز بخونی و برقصی!
اون بهت میگه که تو توانایی انجام هر کار جدیدی رو داری!
خب پس گنجشک کوچولوی عزیزم، بیا و بالهات رو تکون بده و به خودت بگو “تو میتونی انجامش بدی”!
گنجشک کوچولو گفت:
ولی… اگر بخورم روی زمین چی؟
مادرش گفت:
خب! اول تلاش کن و اگر نشد… دوباره تلاش کن! مثل همهی کارهای دیگه!
گنجشک کوچولو بالهاش رو به هم زد و گفت:
من میتونم! من میتونم که از خونه برم بیرون!
گنجشک کوچولو بالهاش رو باز کرد و از لونه بیرون رفت!
اون پرید…
و توی امتحان پروازش قبول شد!