من یک بابابزرگم و چند تا نوهی خیلی ناز و خوشگل دارم!! ولی انگار همین دیروز بود که خودم بچه بودم. خیلی خوب یادمه که یک روز از مدرسه برگشتم و یک قورباغه توی اتاقم پیدا کردم!!
وقتی من جیغ زدم و با فریاد گفتم:
وااااای!! مامان یه قورباغه روی تختمه!!
مادرم خندید!! اون میدونست که اون قورباغه اون جاست ولی دوست داشت که خودم برم و اونو کشف کنم!
من خیلی خوشحالم که مادرم این کار رو کرد!
آخه میدونید!!
کمی قبلتر توی بهار، من توی مرداب، یک عالمه ماهی سیاه دیدم. خیلی سریع برگشتم خونه و از مامانم پرسیدم که آیا میتونم یکی از اون ماهیها رو داشته باشم یا نه؟
بعد از این که مادرم برام توضیح داد که حیوون خونگی داشتن کلی مسئولیت داره، من باید مسئولیت پذیر باشم و من متوجه شدم، مادرم قبول کرد که من چند تا از ماهیها رو به خونه بیارم!!
مادرم به من یک تنگ داد و بهم گفت که میتونم چند تا از ماهیها رو بگیرم!! اون به من گفت که تا وقتی که من برمیگردم، برای ماهیها یک خونهی جدید درست میکنه!
توی مرداب کلی از اون ماهیها وجود داشت و گرفتنشون خیلی راحت بود. من تنگ رو پر کردم و خیلی سریع به خونه برگشتم!
وقتی که به خونه برگشتم، مادرم یک تنگ ماهی بزرگ پر از آب رو روی میز اتاقم گذاشته بود. اون از من خواست که ماهیها رو بهش نشون بدم. وقتی که چشمش به ماهیها افتاد، گفت:
واااای، اینارو!! تو قراره حسابی سوپرایز بشی!!
من از مادرم پرسیدم که منظورش چیه؟ ولی اون فقط گفت که من باید صبر کنم و ببینم!! و باید خیلی خیلی خوب از ماهیهام مراقبت کنم!!
بعد از چند هفته متوجه شدم که قیافهی ماهیها تغییر کرده. من با هیجان فریاد زدم:
مامان مامان!! بیا این جا و نگاه کن!! ماهیهای من دارن پا در میارن!!
مادرم اومد داخل اتاق، ماهیها رو دید و لبخند زد. مادرم بهم گفت که به مراقبت از اونا ادامه بدم!!
بعد از گذشت چند هفتهی دیگه، من دیدم که ماهیها دارن بیشتر تغییر میکنن. من با هیجان فریاد زدم:
مامان مامان!!! پاهای جلویی ماهیها هم دارن در میان!! تازه دمشون هم داره کوچولو میشه!!
مادرم اومد داخل اتاق، ماهیها رو دید و لبخند زد. مادرم بهم گفت که به مراقبت از اونا ادامه بدم!!
چند هفتهی بعد، وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که ماهیها خیلی خیلی تغییر کردن!! اونا دیگه دم نداشتن و دست و پاهاشون بزرگ شده بود!! اونا دیگه اصلا شبیه ماهی کوچولوهای سیاهی نبودن که من از مرداب گرفته بودم!!
من با هیجان فریاد زدم:
مامان مامان!! بیا و ببین!! ماهیهای من حسابی تغییر کردن!!
مادرم اومد داخل اتاق، ماهیها رو دید و لبخند زد. اون بهم گفت که سوپرایز بزرگ خیلی خیلی نزدیکه!!
اون روز، وقتی که از مدرسه برگشتم، همون روزی که فریاد زدم:
وااااای!! مامان یه قورباغه روی تختمه!!
مادرم با خوشحالی گفت:
سوپرایز!! یک معجزه درست جلوی چشمای تو اتفاق افتاد!! یک ماهی تبدیل به یک قورباغه شد!! حالا بهتره که این قورباغه و بقیهی اونا که تقریبا به قورباغه تبدیل شدن رو به مرداب برگردونی!! من اصلا دلم نمیخواد که فردا صبح پنجاه تا سوپرایز دیگه تو خونمون این ور و اون ور بپرن!!
منم تنگ ماهی رو برداشتم و به سمت مرداب رفتم!! قورباغهها رو توی مرداب انداختم تا با دوستاشون بازی کنن و خوشحال باشن!!
ممنون از شما، قصه هاتون بسیار عالی و کارشناسانه هس🙏🌹
عالييييييييييي
ممنون بابت سایت و مطالب خیلی خوبتون
خیلی قشنگ بود