توی یه روز سرد زمستونی، جیمی با رویای آفتاب تابستون از خواب بیدار شد!

باباش گفت:
وقتشه لباس بپوشی جیمی!
جیمی با غرغر گفت:
من از سرما متنفرم! کی دوباره هوا گرم میشه؟

بابا گفت:
وقتی که بهار بیاد!

ولی جیمی غر غر کرد و گفت:
ولی من دوست دارم به جای این چکمهها، صندل بپوشم و انگشتهامو توش تکون بدم!

میخوام امروز با دوستام توی استخر شنا کنم!

بابا دلم میخواد همین الان بستنی بخورم!

بیرون از خونه هوای سرد داشت خیلی خیلی اذیت میکرد!
جیمی همینجوری که دندوناش از سرما به هم میخورد گفت:
دلم میخواد دوچرخه سواری کنم!

جیمی با عصبانیت دست به سینه شد و گفت:
من از زمستون متنفرم!

بالاخره اونا به خونهی مامانبزرگ رسیدن! موقعی که رسیدن، جیمی هنوز سردش بود و عصبانی بود!

این بوی چیه مامانبزرگ؟ دهنم آب افتاد!
این بوی سوپ سبزیجات معروف منه که فقط زمستونا میپزم!

جیمی با شک گفت:
شاید یکم امتحان کنم!
مامانبزرگ یه کاسه سوپ داغ برای جیمی کشید!

بابا و مامانبزرگ به جیمی نگاه کردن! اون قاشق رو برداشت! یعنی جیمی از سوپ خوشش میاد؟

جیمی قاشق پر از سوپ رو گذاشت توی دهنش! واااای! اون تا حالا همچین مزهی خوشمزهای نچشیده بود! سوپ داغ تموم بدن جیمی رو گرم کرد!
جیمی گفت:
من عاشق زمستونم!
