سونیا حسابی هیجان زده بود! اون قرار بود امروز شش سالش بشه! بابا و مامان سونیا داشتن یک عالمه غذای خوشمزه درست میکرده! و همهی دوستهای سونیا، مثل جیمز، شان، الی، سایمون و بتی (که همیشه یکم رئیس یازی در میآورد)، برایان، دنی، زویا و پیریا، قرار بود برای جشن تولد سونیا بیان!
تق تق!
بله! الی با یک کادوی بزرگ از راه رسید!
تق تق!
تق تق!
خیلی زود، 9 تا مهمون از راه رسیدن! هوووررراااا!
سونیا گفت:
بچهها بیایید بازی!
سونیا عاشق قایم باشک بازی بود! اون میتونست خیلی ساکت و آروم قایم بشه و هیچکس نمیتونست پیداش بکنه! یک بار، الی یک ساعت نتونست اونو پیدا کنه!
بتی، که همیشه رئیس بازی در میآورد، گفت:
اونی که تولدشه باید چشم بذاره!
تق تق!
کی میتونست باشه؟
اون بابای برایان بود! بابای برایان یک رانندهی هتل بود! اون دم در ایستاد و گفت:
سلام! از سر کار به من زنگ زدن و گفتن که من باید سریع برم اونجا! برای همین برایان باید برگرده خونه و مراقب خواهر کوچولوش باشه! متاسفم برایان! تولدت مبارک سونیا!
برایان مهمونی رو ترک کرد، و خیلی هم ناراحت به نظر میرسید! سونیا هم خیلی ناراحت بود!
حالا فقط 8 تا مهمون توی مهمونی باقی مونده بود!
بتی گفت:
زود باشید! بیایید بازی رو شروع کنیم!
سونیا یک چشم غرهی گنده به بتی رفت! بعد هم چشمهاش رو بست و شروع کرد به شمردن!
1، 2، 3…
جیمز خودشو پیچید توی قالی!
4، 5، 6…
بتی خودشو کشید بالا و رفت تو اتاق زیر شیروونی!
7، 8،9…
سایمون از در دوید بیرون!
10!
سونیا گفت:
آماده باشید یا نه، من دارم میام!
سونیا باید هشت نفر رو پیدا میکرد! سونیا دوید دور خونه و پاش گیر کرد به فرش!
سونیا گفت:
آخ!
فرش هم گفت:
آخ!
سونیا گفت:
من جیمز رو پیدا کردم! چند نفر دیگه مونده؟ هفت نفر دیگه!
هاپ هاپ هاپ!
سگ سونیا از در اتاق با یک پتوی صورتی دوید بیرون و الی هم داشت دنبالش میدوید!
الی داد زد:
سگ شیطون دردسرساز!
سونیا داد زد:
من الی رو پیدا کردم! چند نفر دیگه مونده؟ شش تا!
سونیا دوید توی اتاق خواب!
هیچکس پشت رخت خوابها نبود!
هیچ کس توی صندوقچه هم نبود!
هپیچه!
کمد عطسه کرد!
سونیا در کمد رو باز کرد!
هپیچه!
سایمون دوباره عطسه کرد و گفت:
اینجا کلی گرد و غبار هست!
هپیچه!
دنی عطسه کرد!
سونیا گفت:
من سایمون و دنی رو پیدا کردم! چند نفر مونده؟ چهارتا!
سونیا رفت روی پشت بوم! یک چیزی پشت پمپ آب تکون خورد! سونیا رفت نزدیکتر!
هیییییسسسسس!
گربه کوچولو تندی دوید بین بندهای رخت!
یکدفعه یکی از لباسهای مامان داد زد و افتاد روی زمین!
سونیا داد زد:
من شان رو پیدا کردم! چند نفر دیگه مونده؟ سه تا!
برو برو! نیا این طرف!
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ سونیا پرید و رفت توی باغ! پشت بوتههای گل دو تا دختر ترسیده و یک زنبور چاق و چله رو دید!
سونیا، همونجور که داشت از دست زنبور فرار میکرد، داد زد:
من زویا و پیریا رو پیدا کردم! چند تا دیگه مونده؟ یکی!
بوی غذای خوشمزهی مامان کل خونه رو پر کرده بود! شکم سونیا شروع کرد به قار رو قور کردن!
مادر سونیا گفت:
سونیا! وقت بریدن کیکه! همه منتظرن!
همه خوندن:
تولدت مبااااارک! تولدت مباااارک!
یک صدای عصبانی، داد زد:
تو هنوز منو پیدا نکردی!
سونیا گفت:
من بتی رو پیدا کردم!
زویا و پیریا که دیدن بتی از اتاق زیر شیروونی آویزون شده، آروم خندیدن!
بتی گفت:
چطور جرئت میکنین به من بخ…!
تلپ!
بتی افتاد روی یک عالمه بالش!
سونیا به بتی نخندید! اون به بتی کمک کرد بلند بشه و بعد یه تیکه کیک بزرگ بهش داد!
بتی که دیگه رئیس بازی در نمیآورد، گفت:
ممنون! تولدت مبارک سونیا!
سونیا لبخند زد!
چند نفر دیگه رو باید پیدا میکرد؟ صفر تا!
جالبه…
هر شب ۳~۴بار واسه دخترام میخونم😬🥴
عالی بود
خيلي قشنگ و جذاب بود