پیتر کوچولو، روی تختش نشسته بود! اون شب حسابی تاریک بود و نور ماه از توی پنجره به داخل اتاق میتابید! پیتر با خودش گفت:
ای کاش… ای کاش من یک آدم دیگه بودم!
پیتر خرگوش عروسکی نرمش رو هم کنار خودش روی تخت گذاشته بود. خرگوش پیتر دو تا گوش دراز و یک پیژامهی قشنگ داشت! پیتر کوچولو نمیتونست بخوابه! اون توی اتاقش تنهای تنها بود و و ترسیده بود!
پیتر طوری که فقط خرگوش کوچولو میتونست صداش رو بشنوه زمزمه کرد:
ای کاش من به اندازهی یک شیر قوی بودم! این جوری دیگه از هیچکس و هیچ چیز تو دنیا نمیترسیدم!
صبح روز بعد وقتی پیتر از خواب بیدار شد، خرگوش کوچولو هنوز همون شکلی روی تخت بود! اما پیتر احساس متفاوتی داشت! پیتر از تختش بیرون اومد، لباسهاش رو پوشید و خواست که از اتاقش بره بیرون! ولی به محض این که در رو لمس کرد، در با شدت زیادی کاملا باز شد!
و وقتی پیتر کوله پشتیش رو که پر از کتابهای سنگین بود، از روی زمین برداشت، حس کرد که کیفش به اندازهی یک پر، سبکه!
پیتر نمیتونست اینو باور بکنه! اون یه آرزو کرده بود و اون آرزو برآورده شده بود! اون نمیتونست صبر کنه تا برسه به مدرسه و اینو برای دوستاش تعریف کنه!
ولی وقتی پیتر به مدرسه رسید و خواست کتابهاش رو از زیر میز برداره، صندلی رو کمی هل داد عقب! اما صندلی با صدای بلندی شکست و هزار تکه شد!
همهی بچههای دیگه با دیدن این صحنه زدن زیر خنده و گفتن:
واااای! پیتر دست و پا چلفتی رو نگاه کنید!
پیتر که از خجالت سرخ شده بود، پاش رو از عصبانیت کوبید زمین! اما زمین شروع کرد به لرزیدن و تموم بچهها از ترس پا به فرار گذاشتن!
پیتر با ناراحتی به خونه برگشت! اون از آرزوی دیشبش پشیمون شده بود!
اون شب هم نور ماه از پنجره به داخل اتاق پیتر میتابید! پیتر با صدای آروم گفت:
ای کاش… ای کاش من میتونستم پرواز کنم! مثل یک پرنده! این جوری میتونستم تا خود ماه پرواز کنم و دیگه هیچکس نمیتونست منو مسخره بکنه!
صبح روز بعد، وقتی پیتر بیدار شد، همه چیز عادی به نظر میرسید! اما وقتی پیتر خواست از توی تخت بیاد پایین، حس کرد که داره تا ابرا میره بالا! اون از خونه رفت بیرون و دوید و دوید! تا بالاخره شروع کرد به پرواز کردن!
پیتر کل شهر رو با چشمهاش میدید! مدرسه و تموم دوستاش از اون بالا خیلی کوچولو به نظر میرسیدن! اون به پرواز کردن ادامه داد و ادامه داد و چیزهای خیلی جالبی دید! آسمون آبی، کوههای برفی، بیابونهای بزرگ و آبشارهای قدرتمند!
ولی اون بالاتر و بالاتر رفت! اون قدر بالا که حس کرد میتونه ماه رو لمس کنه!
پیتر دلش برای دوستاش تنگ شد! اون دلش میخواست کسی بود که باهاش صحبت بکنه! چون اون خیلی کوچولو بود و دنیا خیلی بزرگ به نظر میومد! اون سردش شده بود و احساس تنهایی میکرد! برای همین تصمیم گرفت که برگرده خونه و بین پردهی آبی اتاق خودش پرواز بکنه!
پیتر که حسابی خسته شده بود، توی تخت گرم و نرمش دراز کشید و خرگوشش رو بغل کرد! اون آروم گفت:
ای کاش… ای کاش من میتونستم هر چیزی که دلم میخواد رو داشته باشم! این جوری دیگه هیچوقت سردم نمیشه یا احساس تنهایی نمیکنم!
صبح روز بعد، وقتی پیتر از خواب بیدار شد، هیچ جیز متفاوتی ندید! اما وقتی دید که بیرون داره بارون میباره، با خودش فکر کرد:
ای کاش من یک جفت کفش خیلی گرم و راحت داشتم!
و…
همون لحظه یک جفت چکمهی قرمز زیبا جلوی پیتر ظاهر شد! پیتر با هیجان لبخند زد!
پیتر گفت:
ای کاش من یک میز پر از بستنی هم داشتم!
و همون لحظه یک میز پراز بستنیهای مختلف جلوی پیتر وسط اتاق ظاهر شد! بستنی توت فرنگی، شکلانی، وانیلی! تموم طعمهایی که پیتر عاشقشون بود!
پیتر نتونست جلوی خودش رو بگیره! اون شروع کرد به خوردن و خوردن! پیتر اون قدر بستنی خورد که شکمش پر پر شد و دل درد گرفت! اون با دل درد تا مدرسه پیاده راه رفت!
اون به خودش گفت:
قول میدم! این بار فقط برای چیزهایی آرزو میکنم که واقعا بهشون نیاز دارم!
برای همین وقتی معلمشون خواست که ازشون امتحان بگیره، پیتر چشمهاش رو بست و آرزو کرد!
و ناگهان تموم پاسخها رو برگهی امتحانیش ظاهر شد!
اما بعد از مدتی نشستن، پیتر حسابی حوصلهاش سر رفت و آرزو کرد که ای کاش خودش جواب سوالهای امتحان رو نوشته بود!
وقتی زنگ تفریح خورد، همهی بچهها دویدن توی حیاط تا بازی کنن!
پیتر با خودش گفت:
ای کاش من یه چیز باحال داشتم تا باهاش بازی کنم!
و همون لحظه یک توپ بزرگ و گرد رنگارنگ توی دست پیتر ظاهر شد که شبیه رنگین کمون بود!
پیتر گفت:
بچهها نگاه کنید ببینید من چی پیدا کردم!
اما دوستهای پیتر حسودیشون شد! اونا گفتن:
ما اصلا دلمون نمیخواد با همچین توپ عجیب و غریبی بازی کنیم!
وقتی پیتر داشت به خونه برمیگشت، توی راه یک خانم پیر و خمیده دید که برای رد شدن از خیابون به کمک نیاز داشت!
پیتر با خودش گفت:
ای کاش میتونستم به این خانم پیر کمک کنم!
اما پیتر نمیدونست چه آرزویی باید برای خانم پیر بکنه! برای همین توپش رو رها کرد و به سمت خانم پیر دوید!
اون دست خانم پیر رو گرفت و اونا با هم از خیابون رد شدن! و بعد پیتر زیباترین چیز ممکن رو دید!
زیباتر از تموم کوهها، آسمون آبی، بیابونها و آبشارهای دنیا!
خانم پیر یک لبخند بزرگ به پیتر زد!
اون شب، پیتر برای مدت زیادی توی تختش دراز کشید و فکر کرد! و بعد ناگهان فریاد زد:
آهان! فهمیدم! ای کاش من بتونم خود خود خودم باشم!
و این بار پیتر میتونست قسم بخوره که خرگوش کوچولو بهش لبخند زد!
وقتی پیتر صبح روز بعد از خواب بیدار شد، همه چیز مثل قبل بود! ساعت روی قفسه بود و چکمههای قرمز ناپدید شده بودن!
اون تونست مثل یک آدم معمولی در رو باز کنه! و تازه اگر دلش بستنی میخواست، باید میرفت و از مغازه میخرید! ولی به محض این که اون از اتاقش رفت بیرون، یک معجزه اتفاق افتاد!
لبهاش از هم باز شدن و چشمهاش از شادی برق زدن! بله! پیتر داشت میخندید!
وقتی پیتر از کنار مردم توی خیابون رد میشد، کارگرها، مغازه دارها یا خانم پیر کنار پیاده رو، اونا برمیگشتن و بهش نگاه میکردن! و خیلی زود اونا هم لبخند میزدن!
و وقتی به مدرسه رسید، بچهها با صدای آروم در گوش هم میگفتن:
ایناهاش! همون پسره که همیشه لبخند میزنه!
و اونا دور پیتر جمع شدن و باهاش خندیدن و بازی کردن!
درسته که پیتر نمیتونست هر روز به همهی جاهای زیبای دنیا سفر کنه، اما میتونست زیباییهای دنیا رو هر روزبا چشمهای خودش ببینه!
و این طوری، توی قلبش، پیتر احساس میکرد که همیشه در حال پرواز کردنه!
Ɦi🙋
Verყ gOoの📗👏
😊
عالی
خوب بود
کیان🧡🧡🥰😘🤩💌
عالی بود
عالی بود. ❤️💜💜💙 ممنونم 💯
خیلی قشنگ و با محتوا بود همیشه دنبال همچین داستان هایی هستم.. ❤️
خیلی خیالی بود😾
خیلی زیبا وکاربردی بود
پنج ستاره طلایی