قصه کودکانه جک و لوبیای سحرآمیز

روزی روزگاری، پایین دره نزدیک یک کوه، روستای کوچکی بود. در دورترین نقطه‌ی روستا یک کلبه کوچک و فرسوده قرار داشت. و در کلبه یک زن بیوه با تنها پسرش زندگی میکرد.

اون‌ها بسیار فقیر بودن. لباس‌هاشون خیلی کهنه بود و کفش‌هاشون همگی پاره بودن. این مادر و پسر از دار دنیا فقط یک گاو قهوه‌ای رنگ داشتن!

جک هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد. گاوشان رو می‌دوشید و شیر رو در یک بطری بزرگ می‌ریخت. سپس بطری شیر را دوان دوان به مغازه‌ی روستا می‌برد و میفروخت. درسته که شیر فقط چند سکه ارزش داشت، ولی جک با گرفتن اون سکه‌ها خوشحال میشد.

جک سکه‌ها رو به کشاورز میداد و در عوض چند سیب زمینی بزرگ میگرفت و به خانه برمیگشت. جک این کار رو هر روز انجام می‌داد. شیر گاو برای گذران زندگی جک و مادرش کافی بود.


سال بعد، زمستان خیلی سختی از راه رسید. بادها محکم میوزیدن و برف و بوران کل روستا رو گرفته بود. سرما به حدی بود که هیچکس تا اون لحظه مثلش رو ندیده بود. این سرما باعث شد تا بهار بعد هیچ علف و گیاهی از زمین در نیاد و رشد نکنه!!

گاو که بدون علف، غذایی برای خوردن نداشت، ضعیف شد و دیگه شیر نداد.


جک فریاد زد:

مادر! امروز حتی یه قطره شیر هم نمیتونم از گاومون بدوشم!!

مادر جک پاسخ داد:

من همیشه از چنین روزی میترسیدم و آخرش این بلا به سرمون اومد. جک، پسر عزیزم، وقتشه که گاو با ارزش خودمون رو بفروشیم. اون رو به بازار ببر و به بالاترین قیمتی که میتونی بفروش.


جک غمگین به نظر می رسید و گفت:
اما مادر، بدون شیر روزانه از گاو، به زودی پولمون تموم میشه. بعد از این ما باید چیکار کنیم؟


مادر پاسخ داد:

نگران نباش جک. ما حتما یه راهی پیدا میکنیم!!

جک با گاو به روستا رفت. قبل از اینکه جک به بازار برسه، با یک قصاب مهربون برخورد کرد. قصاب یک پیش بند راه راه آبی و سفید و یک کلاه حصیری پوشیده بود و یک کیف کوچک و سبز بدستش بود. قصاب به جک نزدیک شد.

اون در حالی که گاو رو نوازش میکرد گفت:

چه گاو چاق و چله و خوبی داری پسرک!!


جک پاسخ داد:

این گاو فروشی هستش

واقعا میخوای این گاو رو بفروشی؟


جک گفت:

بله، مادرم به من گفته که به بازار برم و اون رو فقط به بالاترین قیمت پیشنهادی بفروشم، چون اون گاو خیلی ارزشمندیه!!


قصاب پاسخ داد:

من میخوام که اونو بخرم. من قصد دارم با ارزشترین و بهترین قیمت رو برای این گاو پیشنهاد بدم. چیزی که شما حتی توی خوایتون هم نمیبینید!!


جک با تعجب به قصاب نگاه کرد و پرسد:
این پیشنهاد چیه؟


قصاب گفت:

لوبیاهای سحرآمیز و جادویی!!

قصاب جلو آمد و جلو آمد و کیسه‌ی سبز کوچکی را باز کرد. جک به داخل کیسه نگاهی انداخت.

جک با عصبانیت فریاد کشید:

همین؟ فقط سه تا لوبیای بی ارزش؟


قصاب پاسخ داد:

اینا لوبیاهای معمولی نیستن. این لوبیاها سحرآمیزن و من مطمئنم که زندگی تو و مادرتو زیر و رو میکنن.

جک برای لحظه ای فکر کرد و با خودش گفت:
چیزی که جادوییه و به مادرم کمک میکنه…!

جک گفت:

خیلی خب.
او یک کیسه کوچک که سه تا لوبیای کوچک توی اون بود رو با گاو عوض کرد و به خانه برگشت. جک وقتی به خانه رسید، ماجرای قصاب و لوبیاها رو برای مادرش تعریف کرد. ناگهان جک دید که رنگ صورتش مادرش پرید!!

او فریاد زد:

تو چیکار کردی پسر نادون ؟


جک با لکنت گفت:

اما، مامان… مادر، مرد گفت که اونا لوبیاهای سحرآمیزن… و…. و… اونا به بهه ما ککمک می میکنن…!!
جک ناگهان ساکت شد و به حرفای خودش فکر کرد. مسخره به نظر میرسید! احساس شرمندگی کرد و شروع کرد به گریه کردن.


او فریاد زد:

اوه، مادر، خیلی متاسفم. من نمی تونم باور کنم که این کار احمقانه رو انجام دادم. خواهش میکنم منو ببخش!!


مادرش جواب داد:

زود به اتاقت برو جک و به کاری که کردی خوب فکر کن!!


جک هنوز کیسه‌ی کوچک لوبیا رو در دستش گرفته بود، برگشت، به طبقه بالا رفت و در اتاق خوابش را بست.
لوبیاها را در کف دستش گذاشت، روی لبه‌ی تختش نشست و به آن‌ها خیره شد.

با عصبانیت به خودش گفت:

من چطور تونستم اینقدر نادون و بی فکر باشم؟؟ من واقعا یه گاو رو در عوض سه تا لوبیا فروختم؟

جک از شدت عصبانیت مشتش رو گره کرد و لوبیاها رو از پنجره به بیرون پرت کرد. سپس روی تختش دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت.

صبح روز بعد، جک از خواب بیدار شد. صبحی روشن و آفتابی بود ولی نور مثل همیشه از پنجره به اتاق جک نمی‌تابید. در عوض اتاقش تاریک تاریک بود. جک به سمت پنجره دوید. ناگهان نفسش از چیزی که میدید، بند آمد.
یک ساقه لوبیای غول پیکر از زمین تا آسمان رشد کرده بود!!!

جک فریاد زد:

وااااای خدای من!! اون لوبیاها واقعا جادویی بودن. شاید واقعا اون قصاب راست میگفت. شاید ما قراره ثروتمند بشیم!! همینه

جک بدون هیچ فکری، از پنجره‌ی اتاق خوابش بیرون پرید و روی ساقه لوبیای غول پیکر فرود آمد. ساقه‌های بزرگ و پربرگ مثل نردبان‌، به جک کمک می‌کردن تا از ساقه لوبیا بالا بره. او شروع به صعود کرد.
بالاتر.
و بالاتر.
و بالاتر.
جک یک لحظه هم برای نگاه کردن به پایین توقف نکرد. جک آنقدر بالا رفته بود که دیگه نمی‌تونست کلبه و یا روستاشون رو ببینه!!!


ناگهان یک صدای نازک گفت:
جک، تویی؟


جک گفت:

بله. خودمم. من جکم.


یک پری کوچک و زیبا درست جلوی بینی جک ظاهر شد و توی هوا شروع کرد به بال زدن.

پری گفت:

من سالهاست منتظرم که تو رو ببینم. من باید راز خیلی مهمی رو به تو بگم.


جک فقط با تعجب به پری نگاه میکرد.

پری ادامه داد:

جک، پدر تو روزگاری مرد خیلی ثروتمندی بود. تو نمیخوای بدونی که پدرت چجوری مرد؟

جک گفت:
مادرم به من گفته که پدرم مریضی سختی گرفت و مرد!

پری گفت:

اوه عزیزم جک، مادرت حتما میخواسته از تو مراقبت کنه. پدرت مریض نبود. در کل سرزمین همه پدر تو رو میشناختن. چون پدرت شگفت انگیز‌ترین موجود تاریخ رو در اختیار داشت. اون صاحب یک مرغ بود که هر روز تخم طلا میگذاشت!!!

جک مات و مبهوت شد. او پرسید:

ولی… پس پدرم چطور مرد؟


پری بازویش را بالا برد و به دوردست اشاره کرد و گفت:
اون قلعه رو ببین. خب، توی اون قلعه یک غول زندگی می کنه که ظالم و وحشیه. اون پدرت رو خورد و مرغ تخم طلاش رو دزدید. تو باید از اون انتقام بگیری و دارایی‌های پدرت رو پس بگیری!!

و پری بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه ناپدید شد.


چند لحظه طول کشید تا جک خودش را جمع و جور کنه. سپس جک بلند شد و به سمت قلعه رفت. جک توی عمرش ساختمونی به این بزرگی ندیده بود. حتی پله‌ها از قد اون بلندتر بون. در ورودی به اندازه‌ی یه درخت کاج بزرگ بود. کنار در، دو مجسمه‌ی خیلی بزرگ از دو تا شیر سنگی قرار داشت.

جک نفس عمیقی کشید. سپس بدون مقدمه، صاف روی زمین دراز کشید و زیر در غلتید.

جک بلند شد و گرد و غبار رو از لباسش پاک کرد. نگاهی به اطراف انداخت. این قلعه واقعا بزرگ بود و جک رو متحیر کرده بود!!!
درهای چوبی بزرگی که حکاکی شده بودن در مقابل جک قرار داشتن. و یک فرش که اندازه‌ی دو تا اتوبوس بود، کف زمین پهن شده بود.
ناگهان زمین شروع کرد به لرزیدن و صدای پای خیلی بلندی به گوش جک رسید.
گرومپ
گرومپ
گرومپ


یکهو یک در باز شد و غول بزرگی نمایان شد که یک مرغ طلایی توی دست داشت. غول بدون توقف به جلو رفت و در آشپزخونه رو باز کرد.

جک از راهرو رد شد و جوری که مطمئن بود غول اونو نمیبینه رفت داخل آشپزخونه.
غول فریاد زد:

شام من کجاست؟


همسرش گفت:

خیلی زود حاضر میشه عزیزم.

غول پشت میز آشپزخونه نشست و مرغ طلایی رو با احتیاط جلویش گذاشت. جک سریع رفت پشت پایه‌ی میز. همسر غول در حالی که یک کاسه بزرگ خورش خوشمزه رو جلوی غول میگذاشت گفت:

اوه، کاش اون حیوون رو روی میز شام نمی گذاشتی.


غول به او خیره شد و با صدای بلند گفت:


این مرغ طلایی منه و هر روز باید برای من تخم طلا بذاره

ناگهان غول ایستاد و به آرومی به اطراف نگاه کرد. بینیش رو تکون داد و بو کشید و سپس با عصبانیت گفت:


بوی آدمیزاد میاااد… بوی آدمیزاد میااااد

همسرش گفت:

حتما خیالاتی شدی عزیزم. از روزی که اون مرغ رو دزدیدی، هیچ انسانی نخوردی!!

غول فریاد زد:

من دارم بوی آدمیزاد رو حس میکنم!!

همسرش با خونسردی پاسخ داد:

عزیزم به جای این حرفا، شامت رو بخور تا سرد نشده!!

غول خورش خود را خورد و سپس سرش رو روی میز گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت


جک با خودش فکر کرد:

خودشه!! این لحظه‌ی شانس منه!!


جک به سرعت رومیزی رو گرفت و خودش رو بالا کشید. اون از ترس اینکه مبادا غول بیدار بشه جرات نفس کشیدن نداشت. جک روی میز جلو رفت، مرغ طلایی رو با احتیاط زیر بغلش گذاشت و مستقیم به سمت پنجره دوید.


جک با خودش فکر کرد:

ایول. من اینکارو کردم.


ولی ناگهان فریاد بلندی از همسر غول بلند شد:

آههههه… آ… آ… آ… یک پسر!


غول با عصبانیت از چیزی که شنیده بود از خواب بیدار شد و فریاد زد:
کجاست؟ اون آدمیزاد کجا خودشو قایم کرده؟


همسرش فریاد زد:

آنجا!

و با دستش به جک که حالا با سرعت زیاد به سمت پنجره می‌دوید، اشاره کرد و فریاد زد:

وااای. اون پسر مرغ تخم طلای تو رو هم دزدیده!!!


غول به سمت جک حمله‌ور رشد.

اما دیگه خیلی دیر شده بود.
جک از پنجره باز فرار کرده بود، از ساقه‌ی لوبیا به پایین رفته بود و به خانه رسیده بود.
پس از بازگشت به زمین، جک ساقه لوبیای جادویی را قطع کرد و دیگر نه غول و نه همسرش دستشون به جک و مادرش نرسید. مرغ طلایی، همانطور که پری گفته بود، هر روز یک تخم طلا میگذاشت.

طولی نکشید که جک و مادرش پول کافی برای زندگی در رفاه رو به دست آوردن. اون‌ها یک گاو جدید برای خودشون خریدن و سال‌ها با شادی و خوشحالی در کنار هم زندگی کردن.

منبع:

MOONZIA.COM

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

دسته بندی‌های مقاله: داستان کودکانهداستان کودکانه برای خوابداستان کودکانه برای سنین 6-4 سالداستان کودکانه برای سنین 9-7 سالداستان های کودکانه طولانیداستان های کودکانه قدیمی
امتیاز 4.1 از 5 (43 نفر رای داده‌اند)
4.1 43 رای ها
1 ► امتیاز دهی ◄ 5
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لالا
لالا
1 ماه قبل

با سلـام
یکمقدار طعم شکلات تلخ داشت😣
برای ذهنیت معصومانه ے کودکانه
مخصوصا آن قسمت که درمورد خورده شدن پدر جک نوشته شده😔

تسنیم
تسنیم
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ای کاش غول ش ترسناک تر بود،😁💚💛🧡♥️🖤🤎💜💙💐🌹🎁🌸✌🏻

AHS
AHS
8 ماه قبل

فوق العاده بود ولی باباش چرا مرد

حلما
حلما
8 ماه قبل

جالب نبود

تارا
تارا
2 سال قبل

داستان جک و لوبیای سحر آمیز خیلی اشتباه نوشته شده و تحریف داره

سبد خرید

0
image/svg+xml

No products in the cart.

بازگشت به صفحه محصولات