یک روز آفتابی خیلی زیبا، جسی خرگوشه توی دشت سرسبز، مشغول خوردن یک هویج شیرین و خوشمزه بود!
جسی خرگوشه همیشه مینشست و بقیهی حیوونا که دور دشت میدویدن و بازی میکردن رو تماشا میکرد! جسی خرگوشه خیلی به اونا غبطه میخورد! آخه جسی خیلی خیلی خجالتی بود. برای همین بقیهی حیوونا همیشه بدون اون بازی میکردن!
تموم حیوونای جنگل همیشه جسی رو مسخره میکردن چون جسی خیلی سریع وحشت زده میشد و میترسید! اگه یک درخت توی جنگل روی زمین میوفتاد یا آسمون رعد و برق میزد، جسی میدوید توی سوراخ کوچولوش و تا آخر روز اونجا میموند و از ترس میلرزید!
تدی که یک توله خرس بود، همیشه به جسی میگفت:
جسی تو واقعا ترسو و بزدلی!! واسه همین هیچوقت نمیتونی توی زندگی خوش بگذرونی!!
ولی جسی یک خرگوش خیلی زرنگ و آگاه بود! اون همیشه گوش به زنگ بود و میتونست خطر رو تشخیص بده چون اون میتونست هر صدایی رو بشنوه!
برای همین همیشه توی دلش میگفت:
شاید من ترسو و نادون به نظر برسم؛ ولی همیشه برای خطر آمادهام!!
جسی هر وقت که صدای شکسته شدن چیزی رو میشنید یا یک سایهی تاریک میدید، قل میخورد و توی لونهی کوچولوی خرگوشیش قایم میشد!!
یک روز مثل بقیهی روزها، جسی از دور صدای ترک خوردن یک تنهی درخت رو شنید. یکی از درختهای بلند جنگل روز زمین افتاده بود و صدای مهیبی به گوش جسی رسید!! جسی پرید توی لونهاش ولی بقیهی حیوونا که چیزی نشنیده بودن به بازی کردن ادامه دادن!
جسی خیلی سریع فریاد زد:
زود باشید!! بدویید و فرار کنید!!
ولی هیچکس به حرف جسی گوش نداد!! پس جسی پرید توی لونه و مثل یک توپ دور خودش جمع شد!!
همون موقع که جسی توی لونه قایم شده بود، بازم صدای خندهی دوستاش رو میشنید تا اینکه یک دفعه صدای داد و فریاد بلند شد و جسی شنید که همه دارن سریع میدون!!
ناگهان سمور کوچولو داد زد:
وای!! همه فرار کنید! جنگل آتش گرفته!! آتش داره پخش میشه!!
سمور کوچولو به داد زدن ادامه میداد و میدوید!! تموم حیوانات جنگل حسابی ترسیده بودن!!
همهی حیوانات میدویدن که فرار بکنن!! تموم جنگل توی دود و آتش غرق شده بود!! همه فرار کردن ولی جسی خرگوشه تنها کسی بود که توی لونهی زیرزمینی خودش امن و امان نشسته بود!!
جسی که خیلی باهوش بود، کلی غذا و آب برای مواقع خطر توی لونه ذخیره کرده بود! جسی میدونست که بالاخره خطر از راه میرسه و اون باید آماده باشه!!
اون خیالش راحت بود چون مطمئن بود که به اندازهای آب و غذا ذخیره کرده که تا پایان آتش بتونه به خوبی زنگی کنه!!!
بعد از مدتی، جسی از دور صدای دادی شنید که میگفت:
کمک! به من کمک کنید! لطفا یه نفر به من کمک کنه!!
جسی دوست داشت که توی لونهی امنش بمونه چون میدونست که آتش هنوز داره پخش میشه!! ولی جسی برای بار دوم و سوم هم شنید که یک نفر داره درخواست کمک میکنه!!
جسی دیگه نمیتونست همینطور بشینه!!! چون اون میدونست که یک نفر اون بیرون کمک میخواد و ممکنه جونش در خطر باشه.
جسی خیلی با احتیاط سرشو از سوراخ لونهاش آورد بیرون!! جسی شعلههای آتش رو دید که زبانه میکشیدن!! تو همین لحظه جسی صدای فریاد دیگهای شنید و سرشو برگردوند!
جسی، تدی رو دید که پاش زیر یک تنهی کلفت و سنگین درخت گیر کرده و زمین اطرافش هم داره میسوزه! آتش به سرعت داشت نزدیک میشد!
جسی با این که حسابی ترسیده بود؛ ولی نمیتونست تدی رو اونجا تنها بگذاره!! جسی با سرعت خیلی زیادی به سمت تدی دوید تا بهش کمک بکنه.
تدی با ترس گفت:
جسی لطفا عجله کن!! تو باید خیلی زود یجوری این چوب بزرگ رو از روی من برداری!!
جسی شروع کرد دور تنهی درخت رو بگرده تا ببینه که چیز به درد بخوری پیدا میکنه یا نه!!
جسی خیلی زود متوجه شد که طرف دیگهی تنهی درخت داره با آتش میسوزه و نازک و نازکتر میشه!! همون لحظه فکری به ذهن جسی رسید! اون توی سوراخ کوچولوش دوید و یک ظرف آب برداشت و به سمت تدی برگشت!!
اون به سرعت به سمت تنهی درخت دوید و آب رو روی آتش ریخت!!
حالا تنهی درخت حسابی نازک و شکننده شده بود! ولی هنوز تدی نمیتونست پاهاشو آزاد کنه! برای همین جسی تموم زورشو جمع کرد و در یک لحظه، با بدنش محکم به چوب ضربه زد!!
چوب با صدای بلندی به دو تکه شکست!! تدی آزاد شد. تدی آروم بلند شد و به سمت جسی رفت!!
تدی خیلی خیلی از شجاعت جسی تعجب کرده بود! بیشتر از اون به خاطر این تعجب کرده بود که جسی چطور تونست اونقدر خوب فکر کنه و اونو نجات بده!
تدی جسی رو دید که از خستگی روی زمین دراز کشیده!!
جسی به نظر حسابی خسته میومد. برای همین تدی اونو با دهنش بلند کرد و با سرعت به سمت تپههای خنک اطراف دوید!
چند روز بعد، تموم حیوانات جنگل، یک جای جدید برای زندگی پیدا کردن! جایی که آتیش بهش نرسیده بود و نسوخته بود! همه باز هم داشتن بازی میکردن ولی این بار یک چیزی فرق کرده بود!
تدی داشت از جسی خرگوشه مراقبت میکرد. آخه جسی هنوز کاملا خوب و سرحال نشده بود!
هیچکس از اون به بعد دیگه به جسی نمیخندید! آخه جسی دوستشون رو نجات داده بود و همه فهمیده بودن که اون چقدر شجاعه!! از اون روز به بعد، همه سعی کردن مثل جسی محتاط و مراقب باشن!! همهی حیوانات فهمیده بودن که محتاط بودن به معنی شجاع نبودن نیست!
بسیار عالی بود
عالی بود اما عکساش بد بود💯
خيلي عالي بود 💚💙💛🖤❤️💜🤍🤎