در زمانهای نه خیلی دور، داخل یک رودخونهی خیلی زلال و زیبا، دو تا ماهی خیلی خیلی بزرگ، زندگی میکردن!
در واقع اون دو تا ماهی اونقدر بزرگ بودن که از هیچی نمیترسیدن و هر جایی که دلشون میخواست میرفتن و شنا میکرد!!
اون دو تا از قلابهای ماهیگیری بچههای کوچیک فرار میکردن! هر وقت گرسنه بودن حسابی غذا میخوردن و به هر کسی که توی ساحل نشسته بود آب میپاشیدن!
اونا بزرگ و شجاع بودن و خودشونو پادشاه رودخونهی زلال میدونستن!
یک روز یک غوک خیلی محترم به اسم قور قوری و خانوادهاش به رودخونهی زلال مهاجرت کردن. اگه شما نمیدونید که غوک چیه، باید بدونید که اونا قورباغههای خیلی بزرگی هستن!
قورقوری، دو تا ماهی بزرگ و شجاع رو داخل رودخونه دید و میخواست که باهاشون حرف بزنه، ولی حسابی ترسیده بود!
قورقوری چیز زیادی راجع به رودخونهی زلال و ماهیهای بزرگ شجاع نمیدونست و میترسید که خورده بشه یا برای خانوادش مشکلی پیش بیاد!!
برای مدت زیادی، قورقوری به رودخونه، ماهیهای بزرگ شجاع و همهی محیط اطراف نگاه کرد. قورقوری، غوک خیلی باهوش و زیرکی بود و همیشه صبر میکرد و همه چیز رو بررسی میکرد و هیچ وقت بی گدار به آب نمیزد!!
قورقوی حسابی همه چیز رو بررسی کرد و وقتی مطمئن شد که همه جا امن و امانه، با یک پرش جانانه به داخل رودخونه پرید تا خودش رو معرفی کنه!
قور قوری رو به دو تا ماهی بزرگ کرد و گفت:
سلام! من قورقوری هستم! بزرگترین و باهوشترین غوک دنیا!
یکی از ماهیها گفت:
واقعا؟! ما هم بزرگترین و شجاعترین ماهیهای این رودخونهی زلال هستیم!!
اون یکی ماهی گفت:
اگر تو مهربون و مودب باشی، شاید بتونیم آب رودخونه رو با تو تقسیم کنیم!!
دو تا ماهی و قوقوری مدت زیادی با هم صحبت کردن! اونا حسابی از هم خوششون اومد و با هم دوست شدن! اونا هر روز سر همون ساعت تو همون نقطه همو ملاقات میکردن تا با هم صحبت کنن، غذا بخورن و بازی کنن!
یک روز عصر، وقتی سه تای اونها داشتن با هم صحبت میکردن، دو تا ماهیگیر از نزدیکی رودخونه رد شدن!!
قورقوری اونها رو دید و عقلش بهش گفت که باید بره داخل آب و زیر ساحل قایم بشه!!
اما دو تا ماهی بزرگ رفتن و شروع کردن به شنا کردن تا ماهیگیرها ببینن که اونا چقدر بزرگن!!
یکی از ماهیگیرها وقتی چشمش به اون دو تا ماهی افتاد، گفت:
عجب!! این رودخونهی زلال ماهیهای خیلی بزرگی داره! بهتره فردا صبح زود برگردیم و این ماهیها رو بگیریم!!
وقتی که دو تا ماهیگیر داشتن برمیگشتن، با هم صحبت کردن تا تصمیم بگیرن چه طعمهای برای گرفتن این ماهیهای بزرگ مناسبه!
یکی از اونها گفت:
کرم چطوره؟!
دیگری گفت:
نه اصلا!!
ماهیگیر اول جواب داد:
پس گوشت یا سوسیس خوبه؟!
اونا به صحبتشون ادامه دادن و از راه پر پیچ و خم کنار رودخونه، به خونه برگشتن!
ماهیهای بزرگ و قورقوری تموم حرفهای اون دو تا ماهیگیر رو شنیدن!
قورقوری با نگرانی گفت:
دوستای خوبم! شما که حرفای اونا رو شنیدین! به نظرم بهتره شنا کنید و برید به یک جای امن و قایم بشید! من میترسم که شکار بشم و خورده بشم! به خاطر همین خانوادمو به مرداب کناری میبرم تا آبها از آسیاب بیوفته!!
دو تا ماهی بزرگ شجاع، زدن زیر خنده و شروع کردن از آب بیرون پریدن و بازی کردن. یکی از اونا گفت:
قورقوری، دوست خوب من، اصلا حرفهای اونا رو جدی نگیر!! اونا حتما دارن خالی میبندن!!
قورقوری کمی فکر کرد و گفت:
من ترجیح میدم امن و امان باشم!! اصلا دلم نمیخواد بعدا پشیمون بشم! من حتما با خانوادم به مرداب کناری میریم!!
قورقوری ادامه داد:
اونجوری که شنیدیم، اونا حتما برمیگردن، برای همین من ترجیح میدم که فعلا اینجا رو ترک کنم!!
قورقوری رفت و دو تا ماهی بزرگ شجاع هم به ته رودخونهی زلال شنا کردن!!
روز بعد، درست بعد از طلوع آفتاب، دو مرد ماهیگیر دقیقا به همونجایی که روز قبل ماهیهای بزرگ رو دیده بودن برگشتن! اونا خیلی آروم و بی صدا حرکت میکردن که ماهیها متوجه حضور اونها نشن!
یکی از اونا آروم زمزمه کرد:
نگاه کن!! اونا اونجان!!
دو مرد ماهیگیر، با حوصله، طعمههای خودشون رو به قلاب ماهیگیری زدن و و قلاب رو خیلی آروم به جریان آب انداختن تا ماهیهای بزرگ رو به سمت طعمه بکشونن!!
حقهی اونا کار کرد! توی یک لحظه هر کدوم از ماهیها، یکی از قلابها رو به دهان گرفت!! بعد از اون بین ماهیگیرها و ماهیهای بزرگ، جنگی شروع شد!!
ماهیهای بزرگ شجاع، هر حقهای که بلد بودن به کار گرفتن. اونا عمیق شیرجه زدن، سریع شنا کردن، توی آب جهیدن، دم و سرشون رو تکون دادن و تلاش کردن که خودشونو آزاد کنن!!
جنگ بین دو تا ماهی بزرگ و مردهای ماهیگیر برای ده دقیقه ادامه داشت!! ولی در انتها، زور ماهیها اصلا به ماهیگیرها نرسید و اونا توی دام افتادن!!
قورقوری که توی مرداب امن خودش نشسته بود، این صحنه رو از پشت سبزههای بلند کنار مرداب تماشا کرد!!
مردهای ماهیگیر حسابی خوشحال بودن!! هر کدوم از اونا توی اولین تلاش اون روز یک ماهی خیلی بزرگ شکار کرده بود!! اونا حتما وقتی به خونه برمیگشتن، این داستان خفن رو برای خانوادشون تعریف میکردن!!
قورقوری خیلی آروم و بی صدا به سمت مرداب خودش رفت و اون جیزی که دیده بود رو برای خانوادش تعریف کرد. قورقوری به خانوادش گفت:
هر دو تا دوست من، ماهیهای شجاع و خیلی با استعدادی بودن!!! حیف که اونا مغرور بودن و احتیاط نکردن!! من فقط با یکم احتیاط و مراقبت تونستم خانوادمو نجات بدم!! من خیلی خیلی دلم برای دوستام تنگ میشه!!
قورقوری ادامه داد:
ما باید از این اتفاق درس بگیریم!! از این به بعد با اولین علامت خطر باید عقلمونو به کار بندازیم و تا دیر نشده خودمون رو نجات بدیم!!
فاطمه هستم دوستتون دارم 🧜♀️💗
من یاد گرفتم نباید به آدم های زورگو نزدیک شیم.
یکی از بهترین قصه ها بود
خیلی قشنگ وعبرت آموز بود دخترم خیلی خوشش اومد،🙂
خوب بود
خوب بود