در یک شب پر از ستاره، لیا، که یک جن جادویی بود، در کنار جادهی جنگلی، یک بطری پر از ستاره پیدا کرد که با نور ستارهها میدرخشید! اون بطری برق میز و میدرخشید و پر از نورهای رنگی بود! دودهای آبی و صورتی توی بطری میرقصیدن و میلغزیدن! اون بطری حسابی زیبا بود!
لیا خم شد. اون میخواست که از نزدیک به بطری نگاه بکنه!
ولی وقتی لیا خواست که بطری رو برداره، بطری از توی دستش لیز خورد، افتاد روی زمین و شکست!
ستارههای توی بطری خندیدن و خیلی سریع فرار کردن و رفتن توی آسمون.
لیا گریه کرد! اون پرید و تلاش کرد که ستارهها رو بگیره! همهی ستارهها بهش خندیدن و سر جاشون تو آسمون لم دادن!
از اون بالا که ستارهها نشسته بود، لیا مثل یک مورچه بود که داشت راه میرفت! ستارهها میدونستن که دست لیا بهشون نمیرسه! اونا خوشحال بودن که آزاد شدن! اونا اونقدر توی بطری مونده بودن که هوای آزاد براشون آرزو شده بود! برای همین حسابی داشت توی هوای خنک شب بهشون خوش میگذشت.
اونا خوشحال بودن که توی آسمون پهناور و تاریک شب، میتونستن چشمک بزنن و بدرخشن!
بطری شیشهای حالا به هزار تکه شیشه تبدیل شده بود. لیا تکههای شیشه رو برداشت و اونها رو توی جیبش گذاشت. اون حس میکرد باید کاری که کرده رو مخفی کنه!
لیا نمیدونست که اون ستارهها مال کی بودن! صاحب اونا حتما عصبانی میشد اگه میفهمید لیا اونا رو فراری داده!
شاید اگر لیا بتونه ستارهها رو از آسمون بگیره، بتونه اونا رو برگردونه!
ناگهان چشم لیا به یک طناب دراز که از یکی از درختهای بلند آویزون بود، افتاد. لیا که یک دختر با قدرتهای جادویی بود، طناب رو برداشت و با اون یک حلقه درست کرد و به سمت آسمون پرتش کرد.
ولی حلقه حسابی تنبل بود! اون توی همون لحظه افتاد روی زمین!
بعد چشم لیا به یک درخت خیلی خیلی بزرگ افتاد! اون با خودش فکر کرد که اگر بتونه از درخت بالا بره و از روی درخت بپره بالا، شاید موفق بشه که ستارهها رو بگیره!
اما وقتی کمی فکر کرد، فهمید که اون اصلا سبک وزن نیست! و تازه بال هم نداره! اگه از روی درخت بپره بالا، حتما مثل یک کیسهی سنگ میخوره روی زمین!
ستارهها با خوشحالی خندیدن و با هم گپ زدن! پرندهها با شادی آواز خوندن! کفشدوزکهای ناقلا هم زیر لب خندیدن! آخه همه از آزادی ستارهها راضی بودن!
به نظر میرسید هیچکس نمیخواد به لیا کمک کنه! تازه همه داشتن مسخرهاش میکردن! اینجوری اون نمیتونست هیچوقت ستارهها رو برگردونه!
لیا نشست روی یک تنهی درخت و شروع کرد به گریه کردن.
درست توی همون لحظه، یک خرگوش کوچیک و بامزه سرش رو از توی بوتهها آورد بیرون و شروع کرد به بو کشیدن! اون صدای گریهی لیا رو شنیده بود و میخواست بدونه چه خبر شده!
خرگوش از لیا پرسید:
چرا داری گریه میکنی؟!
لیا با گریه جواب داد:
من یک بطری پیدا کردم و اتفاقی شکستمش! و همهی ستارههای توی بطری فرار کردن!
خرگوش گفت:
خب این که دلیل نمیشه! با گریه که هیچ مشکلی حل نمیشه!
لیا گفت:
شاید اگر خیلی گریه کنم، یک دریای بزرگ درست بشه که تا آسمون برسه و من بتونم ستارهها رو بردارم!
خرگوش پشت برگها قایم شد و گفت:
به نظر میرسه که تعداد اون ستارهها خیلی زیاد بوده! تو شاید فقط بتونی چند تا از اونا رو برگردونی! اما توی دنیا یک سری کارها هست که غیر ممکنه! مثلا تو نمیتونی همهی شنهای یک ساحل رو بشمری! یا نمیتونی کل آب دریا رو سر بکشی! خب به نظر من این هم یکی از همون کارهاست! تو نمیتونی همهی اون ستارهها رو برگردونی!
لیا با تعجب گفت:
پس من باید چی کار کنم؟!
و ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت:
ای کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم! آرزو میکنم که ای کاش هیچوقت به بطری درست نزده بودم!
خرگوش یک هویج از پشت گوشش در آورد و شروع به خوردن کرد و گفت:
ولی تو نمیتونی! وقتی یک چیزی اتفاق بیوفته، دیگه اتفاق افتاده! مثل طلوع خورشید و وزش باد! مثل دوست داشتن و از دست دادن! وقتی اتفاقی بیوفته دیگه راه برگشتی نیست! تو باید یک راه دیگه پیدا کنی!
لیا دستهاش رو برد توی جیبش و تکههای شیشهی شکستهی بطری رو لمس کرد! اون با ناراحتی گفت:
پس با این بطری چی کار کنم؟! این بطری دیگه شکسته و کار نمیکنه!
ولی خرگوش باهوش، دوید و توی بوتههای ناپدید شد و لیا رو تنها گذاشت!
فقط ستارههای توی آسمون هنوز داشتن به لیا میخندیدن!
و بعد از مدتی، توی یک خط نورانی، به سمت زمین شیرجه زدن و به سمت دریاچهها و شنها، سنگها و آبشارها با غرور پرواز کردن و لیا رو تنها گذاشتن!
لیا روی زمین نشست و تکههای بطری رو از توی جیبش درآورد! اونها رو روی زمین ریخت و شروع کرد باهاشون بازی کردن! اون میخواست دوباره بطری رو درست کنه اما اصلا موفق نمیشد!
اما اون فهمید که با این شیشهها کلی چیز دیگه میشه درست کرد! مثلا یک پنجرهی زیبا!
لیا تکههای بطری رو مثل یک آیینه کنار هم چید! و بعد یک اتفاق جادوی افتاد! صدایی از بین بوتهها بلند شد و یک گروه از حلزونهای جادویی با صدفهای درخشان به سمت شیشهها راه افتادن! اونا روی سطح شیشهها لیز خوردن و لیز خوردن!
مادهی چسبناک بدن اونا مثل یک چسب بود که تکههای شیشه رو به هم چسبوند! حالا بطری به یک آیینه تبدیل شده بود! یک آیینه جادویی که براق و عالی بود! و فقط جای چند تا ترک کوچیک روش مونده بود که نشون میداد اون یک روزی یک بطری بوده و ستارهها رو نگه میداشته!
و وقتی لیا آیینه رو برداشت تا بهش نگاه بکنه، اتفاق عجیبی افتاد!
آینه داشت ستارهها رو نشون میداد! اما اون قدر نزدیک که میشد بهشون دست زد و لمسشون کرد!
آیینه به لیا اجازه داد که ستارهها رو لمس بکنه!
ستارهها خندیدن و چشمک زدن! درسته که یک چیز شکسته بود، اما یک اتفاق خیلی زیبا هم افتاده بود! و اون اتفاق، همون آیینهای بود که توی دست لیا بود! ستارهها آزاد شده بودن و همه جا پر از نور بود!
و تازه! لیا انعکاس کل جهان رو توی دستش گرفته بود!
خوب🌠🌌
من یه چیزی رو توی داستان متوجه نشدم واقعا کنترل کل دنیا دست لیابود؟؟؟؟؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔
داستان فواق العاده خوب بود
سلام این داستان برای دخترم ترسناک بود و …نباید از جن حرفی زده میشد و همینطور شاخ های لیا ولی با جادو مخالف نیستم از پیامد داستان خوشم اومد که با گریه مشکل حل نمیشه و نیاید خطا رو مخفی کرد و همینطور نمیتونیم زمان رو به عقب برگردونیم و اینکه از خانم روحانی و سایت موشیما ممنونم بابت داستان ها یک پیشنهاد دارم که سایت داستان های نوجوان رو هم میتونه به اشتراک بگذاره ممنون.
من جن رو نخوندم براشون
بجای جن میتونستی بگی یه فرشته یا خودت تغییر میدادی
واقعا که داستان خیلی زیبایی بود . فوق العاده بود
درود برشما خیلی زیبا بود
خیلی داستان قشنگی بود.مرسی ازتون