لیا یک دختر رویاپردازه! اون وقتی توی آسمون نگاه میکنه، ابرها رو معمولی نمیبینه!
به جاش، لیا قوهایی رو میبینه که دارن پرواز میکنن، ماهیهایی که میپرن و گوسفندهایی که میدون!
یک روز بعد از ظهر، مامان از خونه اومد بیرون و گفت:
لیا! خیال کردن دیگه بسه! باید بری و آب بیاری!
لیا بلند شد و به پاهاش نگاه کرد و به اونا لبحند زد! اون به پاهاش گفت:
پاهای عزیزم! زود باشید بریم! شما راه رو بهتر بلدید!
لیا به سمت شیر آب به راه افتاد! او از روی سنگها بالا رفت!
اون از جلوی خونهی مامانبزرگ نلی رد شد و به جاده رسید!
یک صف بزرگ جلوی شیر آب بود! لیا به پاهاش گفت:
ای وای! نه!
اونا باید توی صف منتظر میایستادن و هیچ خیالپردازی هم در کار نبود!
ولی ناگهان لیا یک چیزی توی بوتهها دید! اون با خودش گفت:
اون چیه که اونجا میدرخشه؟ یعنی کی کفشش رو گم کرده؟!
نکنه اون مال یک دختر مثل منه؟!
یا شاید هم کفش کس دیگهای باشه!
وااای! اون چیه زیر بوتهها؟! صدای جیک جیک میاد!
و این سایهی بزرگ چیه؟
ای وای! اون مامانه!
مامان میگه:
لیا! حواست کجاست؟ سطل آبت قل خورده و رفته!
لیا میگه:
ببخشید مامان! من دوباره توی خیالات گم شدم!
لیا و مادرش با هم ظرف آبشون رو پر کردن! لیا به خورشید نگاه کرد که داشت پشت کوهها قایم میشد!
مامان به لیا گفت:
زود باش بیا بریم دختر خیال پرداز من!
لیا به مامان گفت:
وای مامان! اون خوک صورتی چیه که توی آسمونه؟
مامان گفت:
لیااااا! اون فقط یه تیکه ابره!
لیا دستهای مامان رو محکم گرفت و تا خونه کنار اون قدم زد!
داستان کوتاه و بی محتوا ای بود
چقدر کوتاه بود
خوب بود
عالی