یکی بود یکی نبود! یه روز تابستونی وسط جنگل بود و صدای غرش و جنگ شیرها به راه بود!

میدونید! شیرها یه مشکلی داشتن! اونا یه بره برای ناهار شکار کرده بودن اما نمیتونستن تقسیمش کنن! کی قرار بود بیشتر بخوره؟ کی قرار بود کمتر بخوره؟

پیرترین شیر گفت:
من نصف بره رو میخوام!
برادرش گفت:
نه اصلا! این اصلا عادلانه نیست!
و همینجوری دعوا ادامه پیدا کرد! وقتی اونا با هم دعوا میکردن، بره اولش ایستاده بود اما بعدش یواشکی شروع کرد به فرار و از روی تپهها دوید!

اون دو تا شیر گنده داد زدن:
بره فرار کرده! اون ما رو مسخره کرده!

شیرها عصبانی و گرسنه بودن! اونا به هم گفتن:
اون بره باهوشه اما کوچولوعه!

اونا بره رو زیر یه درخت پیدا کردن!

و داد زدن:
پیدات کردیم! همونجا وایسا!

تو یه بار گولمون زدی ولی دیگه نمیتونی!

باید با ما بیای بالای تپه!

بره کوچولو ترسیده بود! این شیرها خیلی بزرگ و بلند بودن!

ولی یادتون باشه که اون کوچولو بود اما باهوش بود!

برای همین گفت:
شما منو گرفتید و من هیچ راه فراری ندارم! ولی میخوام بدونم کهههه…

حالا کی قراره بیشتر بخوره؟

کی قراره منو تقسیم کنه؟ و کی باقیموندهها گیرش میاد؟
هر دوتاشون با هم داد زدن:
من!
و بعد با عصبانیت به هم نگاه کردن!

دستاشون رو بردن بالا و دهنشون رو باز کردن! و غرش کردن و پنجههاشون رو به هم کوبیدن!

شیرها با هم دعوا میکردن و بره همونجا ایستاده بود!

بعد به آرومی و یواشکی فرار کرد و دوید پایین تپه!
